فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 اردیبهشت 1403

حکایت (١)

پادشاهی را شنیدم که بکشتن اسیری اشارت کرد بیچاره در حالت نومیدی ملکرا دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد …

پادشاهی را شنیدم که بکشتن اسیری اشارت کرد بیچاره در حالت نومیدی ملکرا دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید
وقـت ضـرورت چـو نـمـانـد گـریزدسـت بــگـیـرد سـر شـمـشـیـر تــیـز
اذا ایئس الانسـان طـال لسـانهکـسـنور مغـلوب یصـول عـلی الکـلـب
ملک پرسید که چه میگوید یکی از وزرای نیکمحضر گفت: ای خداوند میگوید و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ملک را زحمت آمد و از سر خون او درگذشت وزیر دیگر که ضد او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز براستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت
ملک روی از این سخن درهم کشید و گفت مرا آن دروغ پسندیده تر آمد از این راست که تو گفتی که آنرا روی در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته اند دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز
هر که شاه آن کند که او بگویدحــیـف بــاشــد کــه جــز نـکــو گـویـد
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود
جـهان ای بـرادر نـمـانـد بـکـسدل انـدر جــهـان آفــریـن بــنـد و بــس
مکن تکیه بـر ملک دنیا و پشتکه بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چـو آهنگ رفتـن کند جـان پـاکچـه بـر تـخت مردن چـه بـر روی خاک

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج