فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 11 اردیبهشت 1403

حمیده پارسافر

تصویر تست
حمیده پارسافر متولد 1361 کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی. کارمند اداره ی آموزش و پرورش و معلم ادبیات. ساکن استان مرکزی

1
به لَحن ِ لحظه های سرد سُکر انگیز خو کردم
به دست بسته و چشمان باران خیز خو کردم

گریزی نیست، دیگر ناگزیر از در قفس ماندن
به این “زجر سکوت” و “خفت پرهیز” خو کردم

حواسم نیست آبان رفته و اسفند و فرودین
من اینجا با سکوتِ رنگی ِ پاییز خو کردم

تمام عمر تا پرسیدم، از آن سو نهیب آمد!
به رنجِ جبرِ ” از چون و چرا بگریز” خو کردم

خطوط قرمز و … این سو من و … آن سو نمی دانم
چه تلخ… اما به این تقدیر حزن انگیز خو کردم

2
سیر اگر می شد از تماشایت، بی گمان از جنون رها می شد
چشم هایی که شب به خوابِ تو گرم، صبح در حسرت تو وا می شد!

از همان شب که شعر می خواندی با صدایی گرفته در ایوان
قلب من داشت مثل بوته ی یاس، پای دیوار مبتلا می شد

باید آن گونه ای که می خواندی، از تب و انتظار و تنهایی
پنبه در گوش خانه می کرد و؛ دل من دست برعصا می شد

شهر می دید حال زارم را، تاب دوری نداشتم به خدا
اشک ها روی گونه جاری بود مثل رازی که بر ملا می شد

شهر، یکسر دو چشم حیران بود خیره در ارتعاش دستانم
حال من داشت منقلب می شد مشت من بی تو داشت وا می شد

3

می کشاند مرا به بستر اشک، سوز شب ناله های مولانا
کفر و ایمان واژه های غریب، می کشاند به شعر تازه مرا

شب دلانگیز! قرص کامل ماه، پای انجیر واژه مست سکوت
آه ! بودای شعر بی تابم، نیروانا نمی شوی تو چرا !

در من ای جاودانه جاری شو! تا من ای نبض تازه راهی شو!
دارم اشب به درد می پیچم، متولد نمی شوی آیا؟!

همه ی عمر در سکوت و سفر، سمت آب حیات در ظلمات
زندگی را ندیده گم کردم خسته ام بس که مرده ام به خدا

ناگزیرم به طعم تلخ سکوت، ناگزیرم به به لحن تلخ غروب
بعد از این ای دلیل زندگی ام ، می سپارم به قلب قصه تو را

4
شاید زمان دیگری باشد … نمی دانم!
شاید جهان بهتری باشد … نمی دانم!

شاید برای ما که عمری در به در بودیم
رو سوی آرامش دری باشد، نمی دانم!

راه رهایی را نمی دانید هم بندان؟!
شاید که فکری در سری باشد… نمی دانم!

بر گونه ی سرخ غزل آتش نمی بینید؟
باید تب ویرانگری باشد، نمی دانم!

باید به آغوش خیال و خواب بگریزم
ای کاش خواب آخری باشد… نمی دانم!

5

ای جذبه ی تو چشمهایم را گرفته
چشمان تو از من خدایم را گرفته

ای آسمان! دست مرا دیگر رها کن
اینگونه که این خاک پایم را گرفته

می خواهم از دلتنگی ات شعری بخوانم
بغض غریبی باز, نایم را گرفته

در من هزاران شوق آواز است اما
گیرایی ات از من صدایم را گرفته

این روزها حس می کنم رویای تازه
در قلب تو انگار, جایم را گرفته

ای گیسوانت در شکاف لحظه جاری
ای عطر گیرایت فضایم را گرفته

بشکن نمازم را به آغوشی که عطرش
حمد و رکوع و ربنایم را گرفته

وقتی تبسم میکنی گویی خداوند
با دست های خود دعایم را گرفته

حمیده پارسافر