فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

حسنعلی حیدری/ منوچهر آزاد فانی

تصویر تست
حسنعلی حیدری القناب از شهرستان گرمی مغان متولد 1362 که با اسم مستعار منوچهر آزاد فانی شعر می سرایم تا کنون در نشریات و مجموعه کتابها شعرهایی از بنده حقیر به زیور چاپ آراسته شده

1
لب آن غنچه دهن تازه و تر می خواهم
روی آن ماه شمایل چو قمر می خواهم

چه خسیسانه تو را کرده ام همسایه خویش
گهری ناب و گران دارم و زر می خواهم

سینه ام داغ فراوان به جگر دارد و لیک
تو مپندار که من داغ دگر می خواهم

تویی آن یار سفر کرده و خواهی آمد
و من آن یار که چون کرده سفر می خواهم

جذر و مدیست در ان چشم به خون خفته و من
همچو چشمان خودم ابری و تر می خواهم
به تو می گویم این گفته حقیقت دارد

2
لب آن غنچه دهن تازه و تر می خواهم
طرح لبت را چون گلی زیبا کشیدم
زیبا تر از زیبایی لیلا کشیدم

تا آمدم روی تورا تصویر کردم
تصویری از روی تو با غوغا کشیدم

گاهی تو را در خنده و گاهی به گریه
با قطره های اشگ تو دریا کشیدم

از خاطرم هرگز نرفتی ماه زیبا
در بوم نقاشی تو را پیدا کشیدم

گاهی به یاد خاطرات دورو نزدیک
گاهی میان لای گل زیبا کشیدم

گاهی دو دست مهربانت را گرفتم
هر جا به یادم آمدی آنجا کشیدم

گاهی تو می خندی به روی این و آن باز
این گفته را گفتم که خوش سیما کشیدم

در بوم نقاشی عجب غو غا به پا شد
وقتی تو را زیبا تر از حالا کشیدم

3
(کم دارد¬¬)
این جهان عطر نفسهای تو را کم دارد
تا قیام است و قیامت همه جا کم دارد

گفته اند آخر هفته چقدر دلگیر است
و تو را باز در این هفته بیا کم دارد

و همین عشق در این کوچه تنگ و تاریک
و چه زیبا دل پر درد تو را کم دارد

قدمی نه به سر ما و بیا علت چیست؟
و کمی بوسه کم از روی شما کم دارد

قرن آهن نکند معجزه ات را نخرد
که دل زنگ زده درد و بلا کم دارد

همه مردم این شهر تو را می خواهند
تو نیایی همه جا مهر و صفا کم دارد

مگذار این غزل نیمه به پایان برسد
که مسیحا نفسی را به خدا کم دارد

بنویسیم که او منتظر ما نشود
آخر ندبه فقط عهد و وفا کم دارد

4

(پیراهنت را)

در خاک و خون دیدم چنان پیراهنت را
دیدم ولی با چشم جان پیراهنت را

این پیرهن یک دگمه دارد کو بقیه اش
باید ببوسم من همان پیراهنت را

تو رفتی و شاهد همین پیراهنت بود
با خود ببر ای بی نشان پیراهنت را

باید در آغوشم بگیرم گرچه کهنه ست
باید بپوشم هر زمان پیراهنت را

از فتح خرمشهر و آبادان گذشته ست
باید ببوسم ناگران پیراهنت را

آرام می بوسم ولی بی شک و تردید
آرام ای آرام جان پیراهنت را

فتح الفتوح دیگرت کو ای دلاور
می بوسد آری عارفان پیراهنت را

با خود ببر در بر بگیرد رود کارون
گفتم سر حرفت بمان پیراهنت را

باید گلاب عطر وجودت را بگیرد
باید بپوشانی از آن پیراهنت را