فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 خرداد 1403

بی رفیق

کریم لقمانی سروستانی

آنچنان درخودگره خوردم ،خموشم بی رفیق
روزوشب میخانه رفتم، می بنوشم بی رفیق
باغزل ها خوگرفتم ، بی ردیف وقافیه
مثل کاغذپا ره گشته ، غم بدوشم بی رفیق
شعروشورم رنگ وبوی غصه وغم میدهد
نامرادی های دنیا برده هوشم بی رفیق
تاروپودازهم گسستم دست این نامردمان
باهمه دیوا نگی ها یم بکوشم بی رفیق
هرچه غم را بی جهت ازخودجداکردم نشد
مثل قمری لانه کرده پشت گوشم بی رفیق
من که درخلوتگه غم مانده زخم سینه ام
پشت پاخوردم بگوباکی بجوشم بی رفیق
**==**==**==
چقدرسخته ، مهمان قفس بودن
سوختن درخود
حتی یک نفرحالت نمی پرسد!
بگوید ، هی ، آی آدم…
مگرهیزم شدی اینگونه می سوزی!؟
نمیدانی که خاکستر شوی
مهمان باد بی امان گردی ؟
دلم گندیده چون مرداب
له له میزند سینه
ازغمهای مهتابی
گلاویزم بانامهربانیها!
که جولان میزند درسرزمین دل
کاش بودی!
تاگشایی درب این زندان
باهم پربگیریم ، فراموشم شودغربت
s@rv

بخش غزل | پایگاه  خبری شاعر


منبع: سایت شعر ایران