فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

بی بی سمانه رضایی

نام: بی بی سمانه رضایی سن: 32 جنسیت: زن تاریخ تولد: یکشنبه، ۱۱ بهمن ۱۳٦٠

 

1

صدای امبولانس می اید

فرقی نمی کند نشسته ای  کنار حوض

با ماهی ها درد دل میکنی

یا وضو می گیری که غروب نزدیکست

زندگی توت رسیده ایست

که ناگهان می افتد روی سنگ

هزار دانه می شود…

 میشنوی مراد!

صدای آمبولانس را ؟

بهار بود که ناگهان تمام شد!

حرفهایی هست که نمی فهمی تو!

چگونه بگویم قلبت گره * دارد

گرهش سالهاست دارد بال بال  می زند برای امروز

که گره ها هم خسته می شوند یک روز

تو توت دوست داشتی مراد!

من ،

 “هلو” که خشک  می شد روی درخت

از ناگهانت می ترسم

چطور بفهمانمت

که یک بیگانه دارد توی قلبت می زند*

که ضربان غریبه ها توی قلب ،

دیر نمی پاید

مراد!

خسته ام!

ماهی ها دلت را به من گفته اند

به کی بگویم نفس نمیکشی یعنی چه

که توت ها رسیده اند

باز کن دهانت را دردت بجانم

لبهای سی و سه سال پیشت را

 که بوسه گاه ماه بود

میدانم

بوسه گاه ماه را که انتوبه** نمیکنند دیوانه!

قلب تو

دیوانه ام کرده!

نمی بینی؟

ST elevation  دارد***

در لیدهای آنتریور…

پوستریور

آنتروسپتال

یعنی  خراب شده اند دیوارهای قلبت

همه دارند مرا می بینند

دیگر سرپناه ندارم

فرقی نمیکند داری درخت می کاری

یا یاس میکنی از شاخه ، ببری برای بی بی بهار

گریه  ناگهان می اید

مثل tpi****  ات که “هفت” آمد

اندازه شهرهای عشق

پتاسیمت که  30

غمگنانگی ات

اندازه سالهایی که نبودیم با هم

اما هنوز زنده ای

مثل مرگ

چکار می توانم کرد

نفس که نیستم

برایت اما نفس می سازم

برای گره غریبه ای که در قلبت می زند

صدای آمبولانس می آید

آمده  دنبال من

تو هنوز زنده ای

درخت ها زنده اند

ماهی ها و حوض

دیدی  گفتم

مرگ “سفید” است مراد

فقط به من می آید

با دستکشهای سبز

توت می شوم…

دوستم خواهی داشت

مرا با این امبولانس جایی نفرست

چالم کن

پای همین درخت

و با دهان باز منتظر بمان

من مرده ام

درست مثل عشق

درست اندازه زندگی

خدا حافظ.

2

برگشت خورده ایم به آغاز روزگار

باید سلام کرد به دلتنگی بهار

در من حقیقتی ست که انکار کرده ای

عشق ای دروغ غمزده، می خواهمت چکار؟

یک صبح خوب اوایل اردیبهشت ماه

صبحانه ای به نام غزل صرف می کنیم

مانند کبک های زمستان سال پیش

سر، زیر بی تفاوتی برف می کنیم

زِر می زنیم باز که دنیا بهانه نیست

بی تو نفس ندارم و از این چرندها

بی عشق زنده ماندنم امکان ندارد و …

دنیا خوشست با تن ناز لوندها

هی می کشد مرا تنش اضطراب تا

نصفم کند برای خدایان بعد تو

قربانی دروغ لبت  باشم و غمی

خنجر زند به جان پشیمان بعد تو

گرمای دست های مرا حس نکرده ای

در دست های پست تو حس هم نبود نه؟

ناباورانه عاشقی ات دور زد مرا

آن حلقه ی شکسته که مس هم نبود … نه؟

اصلا نخواستیم که خورشیدمان شوی

از گرمی ات کپک زده ام ! نه! تو ابر باش!

کافور روی ابر، مهیاست شستشو

عمرت گذشته مرد! برو فکر قبر باش!

چشم تو چشمه ایست که آبشخور خران

رقص تو دیدنی ست! مگس! در مگس پران

با یک تبر به گردنه ی درد می زنیم

عشق تو تپه ایست که حیف از علف بر آن

دنیا کویر شن شد و ماهم شتر شدیم

ساعت، حدود فاصله هایی که پر شدیم

مردان قافله همه مردند …بی خیال!

ماندیم و بعد مردنشان لاشخور شدیم

با گله ها صدای شتربان خسته ایست

راهیست راه عشق که پر تاب و پیچ تر!

ما لحظه های مضطرب استخاره ایم

بیخود دودل شدیم سر هیچ و هیچ تر

یک عصر بی نظیر در آبان سال بعد

از مهر در به در شده مان حرف می زنیم

از بهت نا امید بهاری که نیست ؟؟! نه!

از خوش خیالی خودمان حرف می زنیم

3

“نسل ما…”

گفتم از زندگی بگویم و از
سرگذشت نگفته ی وطنم
بگذرم از حواشی دنیا
نسل خود را معرفی بکنم

من به نسل عبور منسوبم
نسل پیتزا و بستنی قیفی
شک به آزاد راه دانشگاه
نسل تحقیق های تالیفی

نسل چشم انتظار نامه رسان
نامه  از زخم می رسد یا مرگ؟
نسل از صبح غصه خوردن و عصر،
صف کشیدن برای کالا برگ

نسل تشویش گربه از آژیر
اوج پرواز موش با موشک
نسل هر بار لب گزیدن و اشک
در جواب  سوال یک کودک:

“این که آماده شو بیا لب مرز
پدرت را بگیر ، یعنی چه؟
بقچه ای استخوان و زخم و درد
آه مادر ! اسیر یعنی چه؟”

گفتم اشکی بریزمش اما
پیش چشم شما نمی شد که!
پدرم  قد بلند بود آقا
توی این بقچه جا نمی شد که!

نسل مبهوت از عبور قطار
نسل استاد های پروازی
دل به دریا زدیم و دریا شد
غرق “صیاد های شیرازی”

مرگ شیطان کوچکی بود و
رانده شد از دوکوهه و سردشت
یک بهشت از فرشته ها که در آن
عشق دنبال معنی اش می گشت

حجم گلدان برای گل تنگست
بوته ای یاس از آن بهار نماند
لاله ها هم به آسمان رفتند
چیزی از کربلای چار نماند

در محیطی پر از صنوبر و سرو
سمت عشقی محاط در تقدیر
زیر سایه ،  قدم زدیم و گذشت…
زندگیمان چه زود! اما دیر …

مثل فانوس کوچکی در باد
در شبی ناگزیر و قیر آلود
دست ما باد را نگه می داشت
روشنی از “چراغچی” ها بود

خشم دریا سیاه بود ولی
توی هر برکه عکس ماه افتاد
ان قدر خوب شکل بد شد که
آسمان هم به اشتباه افتاد

سنگ آزادگی به سینه زدند
عده ای بی سواد موذی که…
هی گرسنه شدند و هی خوردند
نان خود را به نرخ روزی که…

قیمت نان سفره شان خون بود
قیمت خنده هایشان فریاد
میل گرد ستون خانه شان
هر تفنگی که بر زمین افتاد

مار های شرور می دانند
پای این گنج ما نگهبانیم
شر ضحاک ها که چیزی نیست
تا دم مرگ “کاوه” می مانیم

بعد عاشق کشی بقیه ی عشق
با غم و زجر های بی درصد
مرد و مردانه  مانده اند که ما
نسل ایثار یادمان باشد…

آخرین یادگارهای جنون
پشت دیوار زندگی گیرند
شب به شب با تشنج و سرفه
روزها زنده زنده می میرند

خاطر نوبهار و باران جمع
دشت آلاله را ملخ نزده ست
کل تاریخ این دیار صبور
واژه در واژه زخم مستند ست

پشت سبزو سپید بیشه مان
دشمن بچه گرگ هم داریم
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
یک خدای بزرگ هم داریم

نذر آرامش طنین صدات
هرچه فریاد مانده توی گلو
نسل من! بغض خسته را بشکن
جان تنها امید ، شعر بگو

4

باید کمی به گریه بیندازم
این چار پاره های عجیبم را
از ابر پاره پاره  ببارانم
اندوه خواهران غریبم را

قابیل   بی هویت این دنیا
نام و نشان گم شده اش ننگ است
خون و فریب و آتش و بدبختی
شعری بخوان رفیق دلم تنگ است

بی پشت و بی پناه و به گل مانده
از خون عشق خاک زمین ، تر بود
دین در هجوم خشم هیولاها
دنیا غلاف خالی خنجر بود

خوابیده اند مدعیان  وقتی
حرف از به باد رفتن یک نسل است
قانون به نفع گله ی  خوک اما
در خواب ها حقوق بشر اصل است

پاشید مغزم از هم و پوشاندم
با اختیار  گم شده جبرم را
تیغی به جان حوصله ام افتاد
خون می چکید کاسه صبرم را

دشمن ربات بی سرو پایی بود
با ماشه ی کشیده و ما با مشت
در جنگ نا برابر یک جنگل
زخم گلوی زنجره ما را کشت

محلول در قضای زمین ماندیم
حلال آب های جهان اشک است
شورای امنیت قدحی آش و
منشور سازمان ملل کشک است

در ذهن بادهای جهان ابریست
ابری که گریه کرده در آغوشم
در سوزش عمیق جراحت ها
چشم از جهان غمزده می پوشم

تنها امید غمزدگان برگرد
زندانی است عشق! رهایش کن
سوزانده اند کودک پاکی را
فکری به حال آبله هایش کن

5

پوسید زیر پا و لگدکوب عشق شد

زیباترین شکوفه ی فصل بهار، زن!

گفتم: دلم گرفته! بیا رد شویم از…

گفتی: غزل بگو! به دلت بد نیار! زن!

دل را زدم به آبی امواج بودنت

غافل از این که عشق تو مرداب هم نبود

تقصیر عشق نیست! کم آورده ای رفیق!

کم یا زیاد! گشتم و در خواب هم نبود!

ساکت شو و عبور کن از خاطرات خوب

کاری نکن که عشق بفهمد شکسته ای

پارو بزن خیال کند دور می شوی!

نگذار بشنوند که در گل نشسته ای

دنیا پرست از هیجان، مُد، بزن! برقص!

اما تو یک عروسک غمگین چادری!

تاریخ انقضات گذشته! نگاه کن!

دیگر به درد هیچ جهانی نمی خوری

حالم بد ست، بد! به تو هی فکر می کنم

عقلم به دردهای خودم قد نمی دهد.

تقدیر؟! سرنوشت؟! خدا داده؟! نه! مگر ↓

مادر نگفته بود “خدا بد نمی دهد”؟

غمگین از این نباش که دلتنگ بوده ای

دلتنگ از این نباش که بی رنگ می روی

یک روز می رسد که تو روشن تر از چراغ

در ازدحام کوچه ی خوشبخت می دوی

دنیا مسابقه ست! همه در خیال بُرد!

اصلا تو فکر کن که “سمانه” نبود! مُرد!

به دختری بخند که بعد از تو هیچ بود

به دختری بخند که از تو شکست خورد!

□□□

بی رنگمان بکن که سیاهت شدیم، عشق!

هرچند خونمان همه از رنگ سیب بود

ما مرده ایم توی جهانی غریب که

رنگی ترین حقیقت محضش فریب بود!