فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 29 اردیبهشت 1403

به همین سادگى

به نام خدا

پشتشو به شیشه ی مغازه چسبونده بود و با خودش یه ترانه ی قدیمی زمزمه میکرد.
((ای زندگی بیذار از تو ام
بیذار از این حالم
بیگانه ام با سیمای تو…))
توی حال خودش بود و هیچ چیز نمیتونست خلوتشو به هم بزنه.حتی چند باری با کلید به شیشه ی ویترین زدم ولی اصلا متوجهم نشد.
خیلی دوست داشتم سر از کارش در بیارم واسه همین دل به دریا زدم و رفتم کنارش ایستادم،تا اون لحظه صورتشو ندیده بودم ،صورت گرم و دلنشینی داشت. بهش گفتم:سلام،ببخشید،منتظر کسی هستین؟
لبخندی زد و گفت:نه،یعنی آره ،ولی نمیدونم میاد یا نه
پرسیدم:میدونین اینجا ایستادنتون مزاحم کسب و کارمه؟
خندید و تکرار کرد:کسب و کار؟
گفتم:آره،کسب و کار
لبخندی زد و دوباره شروع کرد به آواز خوندن.گفتم:با شمام آقا،انگار متوجه حرفم نشدین!
لبخندی بی معنی زد و گفت:من با مشتریات کاری ندارم.
این لبخند و آرامشش دیگه بد جوری کفرمو در آورده بود. گفتم:مثل این که زبون خوش حالیت نمیشه؟
باز لبخندی زد و شروع کرد به آواز خوندن
حسابی کفرمو در اومده بود،رفتم توی مغازه تا به پلیس زنگ بزنم ولی دلم نیومد ،دوباره خواستم برگردم بیرون که پام به سردر مغازه گیر کرد و پرت شدم وسط پیاده رو. احساس درد نمیکردم،یعنی هیچ احساسی نمیکردم حتی گزگز پامم خوب شده بود.
سرمو که بلند کردم کلی جمعیت دوروبرم ایستاده بود و مردهم جلو تر از همه بالای سرم ،دستمو گرفت و بلندم کرد.
یه حس خوب تمام بدنمو فراگرفته بود یه جورایی حسی شبیه بچگیام،نه تنفری،نه عشقی و نه ترسی.
از جام بلند شدم ولی مردم هنوز چشمشون به زمین دوخته شده بود.
وقتی نگاهشونو دنبال کردم جنازه ی خودمو دیدم که غرق خون روی زمین افتاده.از ترس به عقب رفتم ولی ناگهان گرم شدم،دورو برمو که نگاه کردم خودمو میون بدن دو نفر که کنار هم ایستاده بودن دیدم ،از ترس داشتم میمردم ولی مشکل اینجا بود که قبلا مرده بودم.
مرد همچنان آواز خوان به طرفم اومد و گفت:نترس،تازه از قفس راحت شدی.
با صدای لرزون پرسیدم:من،من مردم؟
گفت:آره،البته قرار نبود بیمری ولی خوب چه میشه کرد شما آدما غیر قابل پیش بینی هستین.
گفتم:تو کی هستی؟
گفت:ملک الموت
خنده ی تلخی کردم و گفتم:آخه ملک الموتم آهنگ فریدون فروغی میخونه؟
خندید و گفت:مگه ما دل نداریم؟
گفتم:بر منکرش لعنت،ولی…
گفت:ولی بی ولی،حالا گوش کن بهت چی میگم،یکی دو شبی مهمون مایی بعدش میتونی بری خونت.
با تعجب تکرار کردم:خونم!
گفت:آره ،خونه ی همیشگیت.
گفتم:قبرو میگی؟
گفت:نه بابا،اون دنیا رو میگم.حالا چه کاره ای؟این وری یا اون وری؟
یکم فکر کردم و گفتم:فکر کنم موتور خونه ی جهنمم رام ندن.
خندید و گفت:از خودت نا امیدی یا از خدات؟
گفتم:خودم ،ولی…
گفت:ولی بی ولی،راه بیفت که امروز کلی وقتمو گرفتی.
گفتم:جنازم چی؟
یه پس گردنی محکم حوالم کرد و گفت:خجالت بکش ،با یه مشت خاک چی کار داری؟
گفتم:خوب سر جسمم چی میاد؟
خندید و گفت:وجدانی شما آدما چه جوری با این مغز کوچیکتون اشرف مخلوقات شدین؟
گفت:خوب شب اول قبر و اینا پس چیه؟
محکم به پیشونیش زد گفت:هیچی،راه بیفت که نکیر منکر منتظرن.
گفتم:آخه من هنوز نفهمیدم داستان از چه قراره.
یه نگاه عاقل اندر… انداخت و گفت:
کم کم خودت میفهمی،فقط راه بیفت که نکیر منکر منتظرن
و با هم در امتداد خیابان به راه افتادیم.

۲۹/مهر/۱۳۸۸

نویسنده : پیام بخشعلی(بیدمجنون)

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو