دهقان کنار کلبه ی خود بنشست در آفتاب و گرمی بی رنگش در دیده اش تلاطم رنجی بود در سینه می فشرد دل تنگش چرخید در فضا و فرود آمد پژمرده و خزان زده برگی ز…
دهقان کنار کلبه ی خود بنشست در آفتاب و گرمی بی رنگش در دیده اش تلاطم رنجی بود در سینه می فشرد دل تنگش چرخید در فضا و فرود آمد پژمرده و خزان زده برگی زرد بر آب برکه چین و شکن افتاد دامن بر او کشید نسیمی سرد از پاره پاره جامه ی فرزندش سرما به گرد پیکر او پیچید بازو کنار سینه فشرد آرام لرزید و هر دو شانه ی خود برچید دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت صحرای خفته در غم و خاموشی بر جنب و جوش زنده ی تابستان پاییز داده رنگ فراموشی یک روز گاو آهن و خرمن کوب در کشتزار ، شور به پا می کرد با جی جیر دانه ی گندم را از ساقه های کاه جدا می کرد یک سال انتظار پر از امید پایان گرفت و کشته ثمر آورد خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات شایان نبود آن چه به بر آورد آفت افتاده بود به حاصل ، سخت شاید گناه و معصیت افزون شد گر این چنین نبود چه بود آخر ؟ آن سال های پر برکت چون شد ؟ مالک رسید و برد از او سهمی وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند اما یقین بهموسم یخبندان اهل و عیال ، گرسنه می ماند گویند شهر چاره ی او دارد در شهر کار هست و فراوان هست آنجا کسی گرسنه و عریان نیست غم نیست رنج نیست ولی نان هست فردا سه رهنورد ، ره خود را سوی امید گمشده پیمودند این هر سه رهنورد اگر پرسی دهقان و همسر و پسرش بودند در پیش سر نوشت پر از ابهام در پی ، غم گذشته ی محنت بار شش پای پینه بسته ی بی پاپوش می کوفت روی جاده ی ناهموار
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج