شاعر درباری

 

 شب نام تو ناخواسته آمد به زبانم

 شد شان پر از شهد و عسل صبح، دهانم

 حتما تو گذشتی باز از کوچه پایین

 بیخود که نرفته ست به بالا ضربانم

 این حال خوش از عطر عبور تو اگر نیست

 از چیست که سر می رود از خون شریانم؟

 بگذار که موهای تو در باد برقصند

 تا کم نشود یک سر مو از هیجانم

 من منتظرم تا تو بیایی و همیشه

 از دست خیال تو خودم را برهانم

 تا کی بنشینی توو هی اشک بریزی

 تا کی بنشینم من و هی شعر بخوانم

 (بس می کنم از گفتن این پرت و پلاها

 تا تلخ نشه کام تو از طعم غزل هام

 من شاعر درباری چشمای تو هستم

 حاشا که بگیرم بجز از چشم تو الهام)

 از دست من و شعرم اگر چشم تو خیس ست

 لعنت به من و شعر من و دست و زبانم

 من شعر نگفتم که تو را گریه بگیرد

 بگذار بخشکد- به درک- طبع روانم!

 

 

 2

بیمارستان

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید چه بگویم به پرستار جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟

وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟

تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم

بیماری من عامل بیگانه ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم اگر باز شود قفل دهانم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش…

چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم*

 

 

*باز گویم که عیان ست چه حاجت به بیانم

 3

مانده ام مات مانده ام حیران

مانده ام مات مانده ام حیران

مانده ام با خودم چه کار کنم

مثل یک گردباد سرگردان

می روم از خودم فرار کنم

 

می روم! باز می رسم به خودم

چه کنم با خودم کجا بروم؟

دور باطل، تسلسل باطل

بازگردم دوباره یا بروم؟

 

مثل ماهی سیاه کوچولو

گیرم از بسترم زدم بیرون

کوسه های دهن گشاده مرا

در ارس می خورند یا کارون

 

فرض کن یک پرنده بازم

فرض کن یک پرنده آزاد

همه جا آسمان همین رنگ ست

ورزقان، قائنات، شین آباد

 

من ولی آدمم زبان دارم

می توانم تو را صدا بزنم

(ای خدای بزرگ بی همتا)

داد خود را به کی؟ به کی ببرم؟

حرف خود را کجا؟ کجا بزنم؟

 

هر چه دردست بر سرم آوار

هر چه خون ست در دلم جاری

پرم از رفت و آمد اشباح

در شبی از جنون ادواری

 

باز گردم به اول شعرم:

مانده ام مات مانده ام حیران

مثل بهت غریب سارینا1

مثل لبخند پرپر سیران2

 4

 
سه‌شنبه ۳ بهمن ،۱۳٩۱

جوابیه غزل خداحافظی

   

مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ

بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

 تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام

که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ

 نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت

کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

 شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم

چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

 اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت

درست در وسط ماجرا خداحافظ-

 و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت

خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-

 چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی

خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

 نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای

از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

 در این زمان که پر است از هوای عشق سرم

چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

 به جز سلام نمی گویم و نمی دانم

تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ

 

* ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ

   غریبواره دیر آشنا خداحافظ

                                   خودم
5

دوباره دور شدم از تو دورتر حتی

                 

دوباره دور شدم از تو دورتر حتی

از آسمان به زمین نیز بیشتر حتی

 به هر کجا بروم روبروی من هستی

فرار از تو محال ست با سفر حتی

 “هوای کوی تو از سر نمی رود ما را”1

غریب و بی کس حتی و دربدر حتی

 من از تو شکوه ندارم نمی توانستم

اگر نگاه نکردم به پشت سر حتی

 کجاست گوشه ای از آسمان خوشرنگت

که در بیاورم از شوق بال و پر حتی

 بخواه تا نرسیده عنان بگردانم

اگر چه می شوم آنجا غریب تر حتی

 “من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب”2

اگر به پام بریزند سیم و زر حتی

 درخت جنگل خویشم اگر فرود آرند

به جان ساقه سرسبز من تبر حتی

 تبر که هیچ برایم برادران غیور

به قصد قتل ببندند اگر کمر حتی

 من از تو ای وطن خوبم ای دیار عزیز

جدا نمی شوم آسان به ترک سر حتی