فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

بهروز ذبیح الله

تصویر تست
بهروز ذبیح الله

در هر ورقی پیام ما می ماند

در دفتر عشق نام ما می ماند

از شوق تو هر روز سخنبازی کنم

شاید که یکی کلام ما می ماند

صد قصۀ ناگفته برایت دارم

افسانه ناتمام ما می ماند

از کابل و بلخ بوی باروت آید

هنگامۀ انحدام ما می ماند

بغداد در آتش است و بگرام خراب

صد فتنه به ملک شام ما می ماند

در مکّه ضیافت است و در غزّه نبرد

این شیوۀ انتقام ما می ماند

ابلیس ترانه خوان و ادریس خموش

تا عرش خیال خام ما می ماند !

در ماه شریف خون ما میریزند

هر قطره به احترام ما می ماند

این شیر چگونه خوی گسفند گرفت ؟

تاریخ سقوط بام ما می ماند !

2

در عالم هر که با اندیشه خود محترم باشد

مرام زندگی یکسان نباشد، بیش و کم باشد

وفاو صدق رمز عشق و ایمان و جوانمردی است

ریای را چه سود ار سجده گاهش در حرم باشد

در این ماه مبارک نکته ای گویم که می دانی

به مقصد می رسد هر بنده ای ثابت قدم باشد

ز مهر خوب رویان روح شاعر می شود شاداب

ز الطاف شما اعجاز شاعر با قلم باشد

ز من یک شاعر خوبی محیا می کند تاریخ

چو ذوق آذر و اسفندیاری همرهم باشد!

3

خراسانا کجایند راد مردان ؟

هژبران دلیر و شیر میدان ؟

بگو ماما کجا شد رستم تو ؟

به دست کیست جام و پرچم تو ؟

یل اسفتدیار، روین تنت کو؟

زنان عاقل و مرد افکنت کو؟

امیران اماراتت کجایند؟

و پیران خراباتت کجایند؟

کجا شد گیو و گودرزو سیاوش ؟

کجا شد کاوه آن سردار باهوش ؟

فر و فرهنگ و فرمانت کجا شد؟

شکوه و شوکت و شانت کجا شد؟

چرا آزادگانت در فرارند؟

چرا فرزانگانت خوار و زارند؟

ایا خاک پریشان خورده ی ما

ایا گنج به یغما برده ی ما!

ز خشم خویش طغیان می کنم من

ترا از نو خراسان می کنم من!

4

بالابلند آمده ی تا دیار من

سرسبز باد از قدمت نوبهار من

دل را ز مهر مردم بیگانه قطع کن

آسوده باش در گذر و در کنار من

روزم شب است و شام سیاهم سحر نشد

ای بامداد خوش نظر روزگار من!

بسیار گفته اند و بگویند بعد از این

از قصه های یوسف  شب زنده دار من

باران رحمتی که بباری به باغ جان

در این کویر سوخته ی آبشار من

خوش آمدی به خانه خود ای غزال ناز

تسکین قلب شعله ور و بی قرار من.

5

کبوترا به کجا می بری پیام مرا
کسی به یاد ندارد نشان و نام مرا

ز چشم یار فتادم ز بام دنیا نیز
مگر سخن که ضمانت کند دوام مرا

شکسته شیشه دل را و باز می شکنی
به ذوق می نگری دود انهدام مرا

فرشته ها همه از حال من پریشانند
اجاره کرده ز حسرت دکان و بام مرا

قصیده ی به تمنای نازنین گفتم
خوشا اگر بپذیرد خیال خام مرا

دوای درد دل ما سکوت و تنها یست
به اهل درد رسانید احترام مرا

به خون دل بنوسم قصیده و غزلی
به آب زر بنوسند تا کلام مرا

اگرچه آن بت سرمست بی نیاز من است
نیازمندم اگر می بری سلام مرا