فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

بر حسب عادت/محمد خسروى

عنوان داستان : بر حسب عادت
نویسنده داستان : محمد خسروى

پريشان از خواب پريدم . عقربه ها ساعت ١٩:٣٠ رو نشون ميدادن.طبق عادت روى تقويم بزرگ،امروز رو پيدا كردم (١٠/٢) تو آينه ي بزرگ متوجه خالكوبي هاي روي بدنم شدم … يادم نميومد چرا روي كاناپه خوابيده بودم .. روي ميز كنار كاناپه يك دفترچه و چاقو بود كه يك ياددداشت روش بود “بكشش” … يك ورق قرص خواب آور خالي و يك بطري خالي هم پاي كاناپه افتاده بود…دفترچه رو مطالعه كردم خط خودم بود… با خوندن دفترچه حسابي بهم ريختم . سمت يخچال رفتم تا با يك نوشيدني اروم تر شم…وارد آشپزخانه شدم، يك يادداشت روي يخچال بود”سفارش شام.قرار ملاقات٢٠:٣٠ ” … به ساعتم نگاه كردم ١٩:٥٠…اصلا فرصت نداشتم، لباس هام رو پوشيدم با رستوران تماس گرفتم.
ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود انگار ي چيزي رو فراموش كرده بودم ،.، كلافه شده بودم بالاخره صداي زنگ درومد … حتما رنگم هم پريده بود … رفتم در رو باز كنم يك يادداشت روي در بود با امضاي خودم “خودشه، خودتو ثابت كن ” … قد كشيده و بدن تكيده اي داشت … شرارتي تو چشماش نميديدم … اما انگار با ديدنش بايد قلبم تير ميكشيد …پس كشييد … فقط ميدونستم بايد بكشمش اما نميدونستم چطوري … يادداشتي هم در كار نبود … بعد از صرف غذا ليوان نوشيدني از دستم ليز خورد و افتاد … روي زمين نشست تا خورده شيشه ها رو كمكم جمع كنه … هول شده بودم … صداي پاندول ، ساعت نه شب رو اعلام ميكرد ،،،، همه چي داشت تند و بدون كنترل ميگذشت … با خودم گفتم الان وقتشه … كارد رو برداشتم و بالاي سرش بردم … دو ب شك بودم … اما زود بلند شد ميگفت زود بايد بره همه چي داشت خراب ميشد بايد ي كاري ميكردم … بش خيره شده بودم و همونطور كه به سمت در ميرفت و خداحافظي ميكرد يك تكه نسبتا بزرگ از ليوان خورد شده رفت تو پاش … روي زمين افتاد… انگار حتي خدا هم از وجودش رو زمين رنج ميبرد … به بهونه ي درآوردن شيشه از پاش،كشون كشون بردمش سمت سرويس بهداشتي. يادداشت روي آينه ” اصلاح كن ، قرار مهميه” … چرا بايد براى ملاقات با اين رذل اصلاح كنم؟ از خودم تعجب كردم . فرصت نداشتم. شير آب گرم وان حموم رو باز كردم تا پر شه …از داخل آينه متوجه يادداشت چسبيده به پشت در شدم ” حالا فرصت امادست همه چي بستگي ب خودت داره” باتوجه ب يادداشت نبايد اين فرصت رو از دست ميدادم .با سرعت برگشتم به اتاق پذيرايي … انگار هيچ چيز سر جاش نبود … مثله مرغ پركنده دنبال ي وسيله ميگشتم تا از پا درش بيارم … اخرين لقمه ي گوشت نيمه پختم ب چنگال بود چنگال رو برداشتم و گوشت رو كه هنوز خيلي سرد نشده بود به دندون كشيدم و با چنگال به سمتش رفتم صداي نالش ميومد و كمك ميخواست پريشان بودم دوباره برگشتم همينطوري دور خودم ميگشتم كه چوب بيسبال رو ديوار به چشمم افتاد … وقتي منو با چوب بيسبال ديد انگار كه دردش رو فراموش كرده باشه ، متعجب به من نگاه ميكرد خون زيادي ازش رفته بود … چوب رو بالا بردم ، شروع كرد فرياد زدن من هم با تمام قدرت چوب رو ب سرش كوبيدم … فريادش قطع شد … هنوز زمزمه هايي ميكرد … آشغال عوضي ميگفت كه اشتباه گرفتمش اما اون يه روزي پدرم رو كشته بود و نقشه قتل خونوادم رو كشيده بود
بي حال و بي رمق پهن زمين شد … وان ديگه پر شده بود … به سختي هيكل درشتشو انداختم تو وان و سرش رو زير آب نگه داشتم . سرش رو كه بالا اوردم نفس نفس زنان التماس ميكرد و قسم ميخورد كه ولش كنم ميگفت با قاضي آشنا هست و ميتونه نظر دادگاه رو ب نفع من عوض كنه … مثل وكيل ها صحبت ميكرد از قانون ميگفت .اما من مثل يه گاو وحشي با چشم هاي گرد شده بش نگاه ميكردم دوباره سرش رو بردم زير آب … اب كم كم داشت تغيير رنگ ميداد . با اينكه خون زيادي ازش رفته بود ولي خيلي دست و پا ميزد … بالاخره تموم شد يك دنيا رو از وجود نحسش نجات دادم بلند بلند ميخنديدم در حاليكه صدام ميپيچيد …
جنازشو ي جاي مناسب پنهان كردم … خسته بودم اما خوشحال از انتقام
سمت اتاق خواب رفتم در اتاق رو كه ميبستم ، روي در يك ياداداشت ديدم ” سرويس بهداشتي.استحمام.شيو” بنظرم يادداشت مهمي نيومد … چشمام رو بستم و روي تخت دراز كشيدم … ميخواستم چراغ رو خاموش كنم كه متوجه يك ياداشت روي سقف تخت شدم اين يكي تاريخ و ساعت هم داشت “قرار ملاقات با ويليام. ١٠/٢ ساعت ٢٠:٣٠ ….”

امروز ١٠/١
….
بايد ازش تشكر ميكردم بخاطر همين ب يك ضيافت شام دعوتش كردم …
قرصهاي حافظم رو كنار تخت گذاشتم هنوز وقت خوردنشون نشده بود … اخرين برچسب رو هم چسبوندم روي سقف تخت … چراغ رو خاموش كردم از اينكه وكيل جديدم تونسته بود حكم اعدامش رو بگيره و ديگه نيازي نبود دست خودم ب خون الوده شه خوشحال بودم ..،زمان اعدامش فردا ساعت ١٩:٣٠ بود از خوشحالي خوابم نميبرد بايد مطالب امروز رو يادداشت ميكردم هرروز بايد اينكارو انجام بدم با هر بار خوابيدن حافظ كوتاه مدتم رو از دست ميدم مجبورم زندگيم رو يادداشت كنم و هرروز بعد از بيدار شدن نگاهي بش بندازم … بلند شدم و تو تاريكي از اتاق خارج شدم وارد كتابخونه شدم دنبال دفترچم ميگشتم پيداش نميكردم كشوي سومي رو كه بيرون كشيدم … دفترچه و چاقويي كه يك زماني قرار بود با اون بكشمش و برچسب روي چاقو … “بكشش” رو هنوز نگه داشته بودم … يادش كه مي افتادم حالم بد ميشد تو فكر فرو رفتم دفترچه و چاقو رو برداشتم بيرون رفتم تا آتيششون بزنم …از پله ها كه پايين ميومدم رعد و برقي زد و بعدشم ي بارون شديد ديگه نميتونستم اتيش درست كنم ، انگار خدا نميخواست اون رو فراموش كنم… چاقو و دفترچه رو، رو ميز كنار كاناپه گذاشتم پنجره رو باز كردم . هوا عالي بود… باروني ام رو نپوشيدم ميخواستم خيس شم تا شايد درد نفرت و كينه ام رو با خودش بشوره … احساس سبكي ميكردم بارون شديدتر شد مسافت زيادي كه تو حياط از امارت دور شده بودم رو دوان دوان برگشتم وارد خونه شدم ناي بالا رفتن از پله ها رو نداشتم … با بدن خيس روي همون كاناپه دراز كشيدم … دفترچه رو وا كردم …”امروز وقتي كه ب خانه ام آمد ميكشمش … اون پدرم رو به قتل رسونده و نقشه قتل مادرم رو كشيده ، عموي ناتني كه تحمل ازدواج پدرم با مادرم رو نداشت تصميم ب قتل اونا ميگيره مادربزرگم نگهداري من رو قبول كرده … قضيه بر ميگرده به بيست ونه سال پيش وقتي كه من يكسال بيشتر نداشتم و من تنها يك ساله كه همه چي رو فهميدم … مادربزرگم كه همه چي رو ميدونست اما بخاطر تهديداي اون قاتل دهانش به مدت سي سال بسته بود بالاخره به خاطر عذاب وجداني كه پيدا كرده بود همه چي رو برام بر ملا كرد …مادربزرگم همين چند وقت پيش از دنيا رفت … در طول اين يكسال كه نتونسته بودم از راه هاي قانوني حكم اعدامش رو بگيرم … تصميم گرفتم كه انتقامم رو ازش بگيرم بايد بكشمش … ” دفترچه اينجا تموم ميشد
فقط خداروشكر ميكردم كه قبل از كشتنش با اقاي ويليام ،وكيل جديدم، آشنا شدم …
ديگه نميتونستم ادامه بدم خوندنش آزارم ميداد
يك بطري نوشيدني و قرص خواب آور پيشنهاد خوبي بود تا آروم شم …