فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 29 اردیبهشت 1403

بابا کرم … دوستت دارم …!

… اوایل انقلاب ، نیمه دوم سال 58 ، که به یمن انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شد ؛ هر کدام از بچه ها ، پرت شدند طرفی ! شهرستانی ها که از خدا خواسته ؛ بی معطلی ، بار و بنه را بستند و د برو که رفتی ولایت ! تهرانی ها هم ، هر کدام به طرفی . یادش بخیر ؛ دوستی داشتم تئاتری . بیشتر، تئاترهای خیابانی کار می کرد ، و بعضا در مناسبت هایی ، تعزیه میخواند . آمد پیشم و اصرار که ، یک نمایشنامه بنویسم برای اجرا … ! که گفتم :” برادر من ، تو هم وقت گیر آوردی در این بی حوصلگی !؟” که گفت :” اتفاقا همین الان وقتش است ؛ تو پیس را بنویس ، بقیه اش هم با من …!”
… چند روزی این پا و آن پا کردم ؛ بلکه پشیمان شود ؛ که نشد ! و هر روز هم اصرارش بیشتر ؛ بالاخره ، ناچار دست به قلم شدم . خیلی فکر کردم که درام بنویسم یا طنز !؟ اما با موقعیت آن روزها ، که غم و غصه همین طوری هم ، تمام زندگیمان را پر کرده بود ؛ احساس کردم … نوشتن درام ، نمک به زخم پاشیدن است ؛ برای همین هم سعی کردم ؛ نمایشنامه ای بنویسم که کمی غم و غصه از چهره ها بزداید و لبخندی به لب ها بنشاند .
یک هفته ای طول کشید تا نمایشنامه در آمد . در این فاصله دوستم هم تمامی مقدمات را آماده کرد . بازیگران که اکثرا از دوستان و هم دانشکده ای های خودمان بودند و برای تمرین هم که سالن تئاتر دانشکده داشت خاک می خورد !
… از همان روز اول تمرین ، یکی دو سه تا از بچه های سلسبیل که از رفقا و بچه محل های “سعید قرتی” بودند ؛ شده بودند مشتری پاچالی تماشای تمرین بچه ها ! با سعید می آمدند و با او هم می رفتند . یکی دو روز اول ؛ ای … اعتراضکی از طرف بعضی از بچه ها بود که ، موقع تمرین حضور یکی دو سه تا تماشاچی ، تمرکزمان را به هم می زند و موضوع لو می رود و از این حرف ها … ، ولی آن قدر این بچه ها ، صمیمی و شاد و شنگول بودند که همه ، خیلی زود به حضورشان عادت کردیم . کما اینکه ، یک روز که نیامدند ؛ همه سراغشان را از سعید می گرفتند . آخر تمرین هم یکیشان با ساز دهنی ، رنگ می گرفت و یکی شان هم ترانه های کوچه بازاری را با قر و اطوار می خواند و سعید هم که معطل ……بود ، یک دلی از عزا در می آورد و قر کمرش را چاشنی زحمت رفقا …!
… در این یکی دو سه ماهه تمرین ؛ دوستم هم ، زد به در و دیوار که سالنی جور کند برای اجرا ؛ دنبال کم هم نبود ؛ به کمتر از تئاتر شهر و تالار وحدت هم ، نمی خواست که رضایت بدهد ! برای سالن های دولتی هم ، باید مجوز اجرا می گرفتیم و این هم یعنی هفت خان رستم …؛ که این دوست عزیز ما ، پاشنه ها را ور کشید و سفت و سخت افتاد دنبال کار ! تا بالاخره ، قرار شد ، اجرا در یکی از سالن های تئاتر شهر انجام شود . و شب اول اجرا هم ، هیئت داوری جهت صدور مجوز ؛ اجرا را ببینند و در صورت تایید مجوز صادر شود .
… تماشاچی های شب اول ، اکثرا ، افتخاری و دعوتی بودند . ردیف اول صندلیها هم در اختیار هیئت ژوری بود که با میهمانانشان ، ده دوازده نفری می شدند . نمایش در بهترین کیفیت ممکنه اجرا شد و از آنجایی که طنز مایه ای بود شاد و کمیک ؛ خنده بسیاری بر لبهای غمگین و غصه دار تماشاچیان نشاند . نمایش که تمام شد و چراغهای سالن روشن گردید ؛ پرده کنار رفت و بازیگران برای تشکر و تعظیم ، در مقابل تماشاچیان به صف ایستادند و تماشاچیان با کف زدن های مداوم خود تشویق جانانه ای کردند . از پشت پرده صورت تک تک اعضای هیئت ژوری را که نگاه می کردم ؛ ظاهرا رضایت را می شد ، در عمق چشمانشان دید . که ناگهان ؛ چشمتان روز بد نبیند ؛ از ته سالن صدای ساز دهنی با رنگ شادی ، بلند شد ؛ و بلافاصله رفقای سعید بودند که شروع کردند به خواندن یکی از معروفترین ترانه های ایرانی …!
” حالا بابا کرم
آره دوستت دارم
شیشه بابا رو نشکنی
آی بستنی و آی بستنی …”
و تمام تماشاچیان هم با آن ها همنوا شدند و بدتر از آن سعید بود که آنچنان ؛ رقصی کرد روی سن ؛ که همه چهار چشمی هاج و واج مانده بودند ! و بد تر از همه ، اعضای هیئت ژوری بود که چشمانشان ؛ از حدقه در آمده بود که هیچ ؛ دهانشان هم از تعجب آن چنان باز مانده بود که تا ته حلقشان را هم می شد دید …!
… تقریبا ، قید مجوز را زده بودیم که بعد یک هفته ای ، دوستم زنگ زد که : ” مشتلق ؛ که از مدیریت سالن زنگ زدند که مجوز آمده …!” با عجله ، به اتفاق رفتیم تئاتر شهر و بلافاصله دفتر مدیریت ! مجوز را خواندم ؛ فقط مانده بود که از تعجب شاخ در بیاورم …! پس از تایید مجوز اجرا ، در انتهای آن نوشته بودند :
” آیتم آخر نمایش ، ابتکار جالبی بود که در نوع خود ش منحصر به فرد بود …!”

نویسنده : وحید صادقی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو