ای چشمِ پر از اشک، دلِ خون شده، غزّه
ای صبحِ دچارِ شبِ صهیون شده، غزّه
ای وسعتِ تنهایی و گستردگیِ درد
باریکۀ غمدیده دلخون شده، غزّه
بی مهری پاییز خمیده است قدت را
ای سروِ گرفتارِ شبیخون شده، غزّه
ای کوهِ نشسته به تن و گردۀ تو زخم
ای باغِ به یک مرتبه، گلگون شده، غزّه
بودت اگر از ترکش و خمپاره امانی
بگشای لبت را و بگو چون شده غزّه؟
پیشانی تو روشن از آئینه و آیه است
دیروزِ اسیرِ غمِ اکنون شده، غزّه
احوال تو بارانی و ابری است هوایت
ای چشمه هر چشم تو کارون شده، غزّه
ای پاره ای از پارۀ جان و تن اسلام
لیلای پر از قصۀ مجنون شده، غزّه
هر داغِ نشسته به دلت را نشنیدند
از دایرۀ صبر تو بیرون شده، غزّه
ای آنکه نیاورده به ابرو خم و نامت
در دفتر آزادگی افزون شده، غزّه
روزی که پر از صلح شود صبحِ تو، گویند
سر سبزترین شاخۀ زیتون شده، غزّه
امیر رسولی