ای زیـر زلـف عـنـبـریـن پـوشـیـده مـشـکـین خـال رافـرخـنده بـاشـد دم بـدم روی تـو دیدن فـال رابــاری گــر از درد تــو مــن زاری کــنـم، عــذرم بــنـهچ…
ای زیـر زلـف عـنـبـریـن پـوشـیـده مـشـکـین خـال را | فـرخـنده بـاشـد دم بـدم روی تـو دیدن فـال را |
بــاری گــر از درد تــو مــن زاری کــنـم، عــذرم بــنـه | چون بـار مستولی شود مسکین کند حمال را |
روزی هـمـی بــایـد مـرا، مــانـنـد مــاهـی، تــا درآن | پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را |
شـاگرد عشقم، گر سـخـن گویم درین معنی سـزد | چون عشق استـادی کند، در گفتـن آرد لال را |
در بـازجـسـت سـر مـا چـندین مکـوش، ای مـدعـی | گر حالتی داری چون من، تا بـا تو گویم حال را |
گـر صـرف مـالـی مـی کـنـی در پـای او مـنـت مـنـه | جـایی که بـاشد جـان فدا، قدری ندارد مال را |
دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی وفا | دام دل من ساختـست آن زلف همچون دال را |
نشگفت اگر بـال دلم، بشکست ازین سودا، که من | مـرغـی نمـی دانم کـه او این جـا نریزد بـال را |
بـا او چو گفتـم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو | بـسیار می دانی، ولی حدیست قیل و قال را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج