فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 30 اردیبهشت 1403

اکبر نبوی

تصویر تست
تصویر تست

اکبر نبوی

1
آهسته آهسته مُردم، در متن مرگی جگر سوز!

مُردم، نبُردم بجز رنج، جز بار دردی نظر سوز

شب، تشنه در کاسه بنشست، در سینه جانی جگر خست

فرجام کارم همین بود، پاییز مردی سحر سوز!

تلخنده هایم نبردند، راهی به آسودن اما

در گریه هایم شکفتند،شورابه هایی گهر سوز

در کوچه هایی خطر خیز، هر سایه خنجر بدست است

میدان چه باریک و تنگ است، فرجام جنگی بشر سوز!

با کفتران قصه ها رفت، هر قصه شرحی مکرر

از خسته بال پدرها، از غصه هایی پسر سوز!

تنهایی ام فصل غم بود، یک قرن خونین ؟ بتر بود!

این ام همین گور تاریخ، پایان داغی جگر سوز!

یازدهم خرداد نود و سه

2

انگار دوباره گم شده باشم!

تاریخِ لعل لبان ات

چه غوغایی است از رقیبان ریز و درشت

کم مانده زمین زیر دست و پا

زخم قدیم اش

دوباره سر باز کند.

امروز نمی توانم نگاه ات را بخوانم

انگار دوباره گم شده باشم

در دوزخِ صد ساله ی تردید.

دو گانه ای شاید تا

برَهانَدَم از این اما و اگر و ایکاش

و شاید، نقطه ی رهایی

صلوات برای غریبه ای باشد

که در همین لحظه

زیر چشم چنگیز کوچه ها پرسه می زند

همچون بی کسی مسلم

در کوچه های کوفه ی مرگ.

چندی است به وجین روح و دل نپرداخته ام

اکنون که گرازها به مزرعه تاخته اند

به این مترسک اراده چگونه دلخوش می توانم بود؟

در کشور چشمان تو

جنگ های دیر و پیر

نفس گل های عاشق را بریده است

و کبوتر صلحِ نگاه ات

با تیرهایی که بر بال و سینه و گلوی اش نشست

بر زمین افتاد.

امان از تیر سه شعبه و

پردیس گلوی علی اصغر.

ــ کاش دستی بود

رهایی ام را

از این غرقاب رنج و زخم ــ

آن روز اگر رد انگشتان ات را دریافته بودم

اکنون بر هزار راه چه کنم

سرگردان نبودم

و دانسته بودم

خانه ی عقیق چشمانی که …

مرا به پُرسه ی خاک خوانده بودند در شبِ هزاره ی مجنون.

بر سینه ی حجله ای سرد

چشمانم در قاب عکسی سپید و سرخ

هنوز به سایه ی مرموزکوچه ها شک داشت.

… در دفتر خاطرات این قنات پیر

فصل هفتم از تاریخِ جستجوی دل

رنگی از دلواپسیِ سیمرغ دارد

و رستم

در لحظه های تنهایی ایرانشهر

بر خاموشیِ سیاووش مویه می کند.

… من هنوز در آغاز گم شدن

دانستن را تلواسه می زنم.

سوم دی نود و سه
3

آنقدر که آئینه شکسته ست در این سینه ی زخمی

آنقدر که آئینه شکسته ست در این سینه ی زخمی

آدینه در آدینه شهید آمده آدینه ی زخمی!

شولای شقایق زده گلخیمه بر این ساحل سنگی

دریا چه غمین خفته در آغوش همین چینه ی زخمی

در جاده گذشتیم، نشستیم، نخفتیم ولی حیف

از هر طرفی تیر گمان خورده بر آئینه ی زخمی

رقصنده ترین ابر زمان خسته ترین مانده در این بزم …

طوفان نفس های زمین خون شده سبزینه ی زخمی!

تا مرز افق، تا دل خورشید شهیدان خدا رنگ

این جاده و پاژنگ نظر داده به راچینه ی زخمی

ای صاحب آدینه به آن بغض سپیدت همه سوگند

والله که آئینه شهید است به آدینه ی زخمی!
4

شاعر نمی داند بماند یا بمیرد!

شاعر نمی داند بماند یا بمیرد!

اسرار گلها را بداند یا بمیرد؟

شاعر میان واژه ها گم کرده خود را

حتی نمی داند بخواند یا بمیرد!

شاعر حواس اش پیش چشمان تو مانده ست

آیا بماند یا نماند یا بمیرد؟

جوبار کوچک هم گرفتار دو راهی ست

تا متن چشمان ات براند یا بمیرد؟

شاعرترین شاعر ، گمانم چشم آهوست

اما همین شاعر، بماند یا بمیرد؟

از جان شاعر پرسشی دیگر روا نیست

شاعر کنار کوچه های شعر خود، مُرد!