اهل الدین بحری

 

1

این جا تمام پنجره ها خیس و بسته اند

این جا تمام آینه ها را شکسته اند

 

این جا کبوتری که کشد بال زنده نیست

این جا قناری را، پرِ پرواز بسته اند

 

این جا سپیده خسته شد و بامداد مرد

«غَزنی» دچار ماتم و«اُم البلاد» مرد

 

از کاروان عاطفه این جا نشانه نیست

این جا برای زیستن، اصلن بهانه نیست

 

این جا نفس کشیدن مان سخت و سنگین است

شهری که سینه ها همه لبریز از کین است

 

شهری که مرگ هر قدمش را گرفته است

آهنگ های «زیر» و«بمش» را گرفته است

 

شهری که کوچه کوچه اش از غم لبالب است

شهری که چشم ها همه از نم لبالب است

 

شهری به عمقِ آب«لجن» گریه می کند

دستی به دامن و به یخن، گریه می کند

 

شهری که هیچ پرسش ها را جواب نیست

شهری که عدل نیست، حساب و کتاب نیست

 

شهری که از تب و هیجان داد می زند

از دست «میدیای» جهان داد می زند

 

شهر که در به در شد از این روز های تلخ

هی، کوچه های «کابل»… هی، جاده های «بلخ»…

 

شهری که هیج خنده ندیده ست مادرم

شهری همیشه غصه خریده ست مادرم

 

شهری که در بساط خودش یک غریبه است

شهری در امتداد خودش یک غریبه است

 

شهری گم است صدای خودش، در صدایی مرگ

شهری که منحل است همه در لا به لای مرگ

 

شهری که شیشه ها همه این جا شکسته اند

شهری تمام آینه ها «زنگ» بسته اند

2

موگیر را ز موی رها کردی

 

وقتی که موج موج به رقص آمد، در باد گیسوانِ پریشانت

می ریخت روح تازه ی باران ها، برشانه های عاشق و لرزانت

 

روزی برون برآمدی از خانه، موگیر را ز موی رها کردی

دیدم از آسمان که فرود آمد، «انجیل» ها به گوشه ی دامانت

 

هرشرفۀ صلابت پایت را، همواره جویبار غزل می ساخت

گل های سرو یاسمن و نسرین، درگوشه های باغ پریشانت

 

گیسو به باد می دهی، می سوزی، ما این زمینیان پریشان را

در آسمان تمام ملایک ها، انگشت به لب گزیده و حیرانت

 

ارواح ها شناوَری در باد اند، هر لحظه از تجسمِ رویایت

پیغمبران حادثه ها آری، سوگند می خورند به چشمانت

3

هردو پایش صدا، شرنگ، شرنگ

 

شب سیاه بود و ابر ها همه دم،دختری در مدار می رقصید

گیسوانش شبیهِ پیچکِ ها، با دل بی قرار می رقصید

 

باد می زد به زلفهاش انگار، باز تاب درخت در جنگل

بدنش لختِ لخت بود بلی، هی..! چی دیوانه وار می رقصید

 

بند دربند، بند دربندش، رقص دررقص،رقص رقصان بود

عین تک واژه های باران ها، عین برگ چنار می رقصید

 

چشمهایش تلاوت دریا، دست هایش شبیهِ عیسا بود

هردو پایش صدا، شرنگ، شرنگ، بادو چشم خمار می رقصید

 

ابروانش مرا صدا می کرد، دختریکه به ناز رقصان بود

محشری بود زیر پرهنش، چه عجب تابدار می رقصید

4

به سوی آزادی

 

اگر به پژواک ها دقیق گوش دهی

می توانی، زبان اشیا را بفهمی

می توانی، صدایی خونی را بشنوی که در زمین می ریزد و روی سنگ ها رقص می کند

پس،

پروازِ پرنده های به مشرق گشته را به خاطر بسپار

راهی شدن آب ها را به افول خورشید نگاه کن

بران!

به نی زار ها بران!

به آن جای که مرگ درختان را می بلعد

به سایه ی دیوار ها خواهی رسید

به پیش بران،

به سوی جنگل های نیمه سوخته

به آن جای که سربازان با دست های آماسیده، چشمانشان را می کاوَند                  

بران!

به سوی رهای بران

به سوی مرگ

به سوی آزادی

5

این غزل را تقدیم به آنی می کنم که غزل را دوست دارد.

 

پیکر«بودا»

 

نامت، به موج آبی دریا نوشته اند

مهرتو را به پرده ای دل ها نوشته اند

 

تک واژه های چشم تو را از تبار نور

دستت، شبیهِ دست مسیحا نوشته اند

 

پیکر تراش ها به دل «بیست ویک» قرن

رمز قدت، چوپیکر«بودا» نوشته اند

 

روحِ تو را چوساحلِ خاموش و بی صدا

قلبِ مرا، تلاطم دریا نوشته اند

 

شد سالها که، فاصله و درد و داغ را

برصورتم کشیده هویدا نوشته اند

 

دنیایی سرنوشت مرا کاتبان غم

یک، یک ورق زدند و«چلیپا» نوشته اند