فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 20 اردیبهشت 1403

امان الله میرزایی

تصویر تست
تصویر تست

امان الله میرزایی

 

1

تقديم به روح بزرگ رضا بروسان و الهام اسلامي

 

برادرم

اگر ديواري بودم در زندان

اگر قفلي بودم بي كليد

بر دريچه اي مفلوج

به من مي انديشيدي؟

اگر شلاقي بودم متورم

دوستم مي داشتي!

 

به تو چه گفتند برادرم

با تو چه كردند

كه اينگونه پريشاني؟

مگر در شكنجه چه مي پرسند

جز نام و دشنام؟

مرگ مي آيد

و ما به سرزمين مادري مان باز مي گرديم

تو بايد زنده بماني رضا

و اين روايت كوتاه را

براي دختران شهر تعريف كني

تو بايد باشي

تا جايم را خالي نبينند

 

زندگي در كتاب ها

سرم را به درد مي آورد

من فكر مي كنم

اين خيابان هاي به هم آويخته

با انسان هايي به هم ريخته

استخواني در گلوي من است

در گوشه اي نشسته ام

و هوا ريه هايم را آزار مي دهد

مرگ مي آيد

و ما به سرزمين مادري مان باز مي گرديم

دست هاي سيماني به جا مانده

لابلاي ديوارها

عشق استحكام تو را دارد

تمام كتاب هاي روابط انساني

روانشناسي پوسيده

جدايي نادر از سيمين

و دوست دختر ايراني ام

كه مي تواند

چكمه بپوشد

و روي زمستان امسال

آرام، آرام

قدم بزند

حتما به ياد حرف هايم مي افتد

و در يخچال خانه اش را محكم مي بندد

و در اتاقش را

 

موريانه ها از ريشه

موش ها در مغز

هر قسمت خاك را ببوسي

آنجا وطن است

 

من از اين شهر بدم مي آيد

كه چشم هاي برادرم

پشت مژه هايش

پرنده هاي سفيدند

آنسوي ميله ها در زندان

من از اين شهر بدم مي آيد

كه دشنه اي در دهان ايشان است

و به هم رسيدن ممكن نيست

 

اگر در كشورم بودم

بلند مي پرسيدم

حالتان چطور است؟

و يك دسته گل مصنوعي مي آوردم

براي رفتار مصنوعي

و ذهن مصنوعي شان

شايد لبخند مي زدم

و آرام صدايشان مي كردم

پرنده جان

در كشورم

اسم ها را با جان

زيباتر مي كنند

 

مرگ مي آيد

و ما به سرزمين مادري مان باز مي گرديم

مرگ مي آيد

و بر سرمان

قرارداد و تفاهم نامه امضا مي كند

مثل دو كشور نزديك

در جايي دور

 

 2

 

گوش کن

صدای شرشر آب

برخوردش با سنگ ها

این جریان بلند

ما را به زندگی وا می دارد

گوش کن

شب هنگام صدای کسی از کوچه می آید

با عمیق ترین پک سیگار برلب

ماشین هایی که خسته از کار برمی گردند

با اندوه هزار مسافر

این قدم زدن ها

این قدم زدن های طولانی

روزمره گی را کوتاه تر می کند

کیست که بشنود؟

تنها کلاغ هایند که در کوچه های صفر درجه

آواز می خوانند

کمر شاخه ای است زیر برف

و ناودانی که سراسیمه قندیل می بافد

گوش کن

نه صدای گریه ی کودکی

نه آوازی

نه بهار

عمر کوتاه است

و مرده ها نمی شنوند

 3

باد از هر ويرانه اي كه بگذرد

لشكري در صداي اوست

هر سربازي كه از كنارم مي گذرد

بوي خواهرم را مي دهد

همه چيز مي تواند بي مقدمه باشد

عاشق شدن

و جنگ

كه سر زده به خانه آمده است

همه چيز مي تواند ناخواسته باشد

كلاش و برادرم

شانه به شانه

در آلبوم عكس

راضيه ، راضيه ، راضيه

نامه اي كه در جيب من است

گلوله خورده

و من هنوز به خانه بر نگشته ام

و تو با تمام لبخندت

در پاكتي بي مرز

هنوز به من نرسيده اي

در جنگ

همه چيز مي تواند بي مقدمه باشد

شكست ، پيروزي

و قرآن به جا مانده اي

و نامه ي به جا مانده از من

كه تنها…

تنها به خانه برمي گردند

 

4

 

مگر در شعر چه می‌توان کرد با بیل و کلنگ

جز کندن زمین

و هرس کردن علفهای هرز

لب‌های دوخته را

دهانی پر از گلوله است

مگر نه این است که متهم اقرار می کند؟

مگر نه این است

که بر مزار برادرش سخت گریسته؟

مگر نه این است خواهرم

که دیگر قبایل به تو تجاوز کردند!

پدرانمان دست قبیله ای را بوسیدند

و ما متهم شدیم

آنقدر به مسجد رفتیم

که “تانک ها به رختخوابمان” آمدند

و غنچه غنچه گل های سرخ

بر ملافه ها رویید

چه فرق می کند

مسلمان باشی

در حالی که قبیله ات را نسل به نسل کشته اند

کلمات اندوه را نمی‌کشند

شمشیرم کجاست؟

که قرار است گم شویم

که قبیله ام را به رگبار بسته اند

بسیار پیش تر از جنگ های داخلی

برادران خونی ایل

مرا به خاک بسپارید

با شعرهایم

و مگذارید کم شود

قطعه ای از شعرم

تار مویی از قبیله ام

 5

 

ماه به كوچه مي تابد

من به خوشبختي تو فكر مي كنم

هزار گل نكاشته در گلدان

هزار بوسه اي كه طلبكارم

هزار قولي كه بدهكار

لباس كارگران به من نمي آيد

تو به مسافرت علاقمندتري

به ماشين

به بازيگري در تئاتر

و به كت شلوار جديدم

ماه به خانه مي تابد

صداها رژه مي روند

بلند مي شوند

مي نشينند

و زني آزادي را براي مردش ترجمه مي كند

و مرد زندگي را

قرار نيست زيبائيت را با مردي در ميان بگذاري

كه خنياگر است

چاي بنوشي

بخندي

كه دندان هايت مال من است

كه گوشم پراست از حرف های مردم

كه كركس ها مغزم را خورده اند

ماه به صحنه مي تابد

اخم كه مي كني

دو كوه به هم مي رسند

و ما از هم دور مي شويم

و صداها مي لرزند

من به خوشبختي تو فكر مي كنم

ماه به كوچه مي تابد

و تو صحنه را ترك مي كني