فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

الهام جهانبازی

الهام جهانبازی شاعر چهارمحال بختیاری شهرستان فارسان
الهام جهانبازی گوجانیمتولد ۱۳۶۵استان چ م بختیاری شهرستان فارسان

1

می آید روزهایی که نداری شانه هایم را
در آغوشت کسی پرکرده باشدجایِ جایم را
از آنچه بین مابودست هرگز بو نخواهد برد
برایت گرچه در می آورد گاهی ادایم را
عوض کن خانه را دیوارها دائم به هم دارند
تعارف می کنند امواج موهوم صدایم را
بکَن، این قاب را در چارضلعش عاشقت هستم (چارچوبش)
ببین ، پیراهن نارنجی و موی رهایم را
بریدم شاخه های عاشقم را ،جوی خون جاریست
بگیر از زندگی ،ای مرگ شیرین ! خون بهایم را
سپردم رازهایت را ،به لبهای زنی دیگر
اگراین بوسه ی آخر، نبندد دست و پایم را

2

شاید زمان آن چای کم رنگی است

که با خودت در فکر می نوشی

یا لحظه ای که روی زانویت

خم می شوی و کفش می پوشی

شاید زمان دستی است در مویی

افتادن از پهلو به پهلویی

اصلا همین چشمی که می بندی

چرتی که خواهی زد سر گوشی

با لحظه ها هر لحظه در گیرم

با این به ظاهر ساده های پوچ

گاهی خودم را می سپارم به

مرداب سنگین فراموشی

بستم در یخچال را محکم

برداشتم لیوان آبم را

تکرار روی صفحه ی ذهنم

رد تماست توی خاموشی

هی بغضهایم را فروخوردم

صدباردر انگیزه ام مردم

بی شک زمان آن لحظه ی تلخی است

که داری ازمن چشم می پوشی

لحظه به لحظه عاشقت بودم

این را در و دیوار می دانند

بستم دهانم را و خوابیدم

مردن چه بهتر توی بیهوشی

3

هر طرف رو می کنم‌ هرچیز می بینم غم است

تازه می فهمم چرا هرقدر می گریم کم است

سایه ای هستم که زیر آسمانی ابری است

بودن و نابودنم این روزها مثل هم است

مرگ برمن زندگی رفت و نفهمیدم که مرگ

آنچه من یک عمر با آرامش خود کردم است

قاب عکس روی دیوارم‌که تنها چاره اش

ایستادن درنگاه محرم و نامحرم است

ترس تنهایی مرا ترسانده است ای مرگ کاش

راه می دادی مرا زیر پتویت سردم است

4

بر آتش دلسردی ات خاکستری دارم

تو بی من و من باتو حال بهتری دارم

بغضم که تاوان می دهد نشکستن خود را

برشانه ی دلتنگی ام هرشب سری دارم

پاشیده شد بر زخمهای کهنه ام هرشب

دلشوره هایی را که زیر روسری دارم

از من بریدی پا، کشیدی دست ، بردی دل

تیر خلاصم را بزن با جان خریدارم

ای زندگی با من هر آنچه خواستی کردی

ای مرگ از تو انتظار دیگری  دارم

5

تکان دادی مرا با حرفهایت سر در آوردم
نشستم روبه روی آینه خنجر در آوردم
شکستی بالهایم را،فراموشم نشد بامت
سقوط مرگباری داشتم تا پر درآوردم
بریدم هر چه می رویید از من شاخه های تر
در انکارت سر از تنهایی دیگر در آوردم
شکستم مرزهای خواستن را،بی هوا رفتم
که سر از خاک این آغوش پهناور درآوردم
گرفت آتش تمام هستی ام در چشم خود اما
جهان تازه ای از زیرخاکستر در آوردم

الهام جهانبازی