فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 14 اردیبهشت 1403

الهام امر یاس

تصویر تست
الهام امر یاس متاهلتاریخ تولد 1361 محل تولد ااصفهان

با من اي همسر من جنگ چرا؟
سهم من از تو سنگ چرا؟
دل و دنياي مرا پاشيدي
فاصله ، اي همه فرسنگ چرا؟
با من اي همسر من درد چرا؟
گرمي هر نگهت سرد چرا؟
باغبان گل و رؤيا بودي
اين همه رنگ قشنگ ، زرد چرا؟
با من اي همسر من قهر چرا؟
ترك اين قلب من شهر چرا؟
شربت عيش و خوشي بسيار است
پر كني جام من از زهر چرا؟
با من اي همسر من كينه چرا؟
خصم اين خسته ديرينه چرا؟
به خطاهاي تو خو كرده ام
مهر من نيست در آن سينه چرا 

ی تبر تقدیر تلخ این درختان سبز نیست
تاتوھستی خوشه ھای خوشه چینان سبز نیست
ژاله ھا از ژرف حسرت ،برگ گل تر می کنند
برکه ی تاریک وحشت آشنایان سبز نیست
غوک را گفتم که از غم ھا بخواند بوعطا
گفت این وارونگی در چشم اذھان سبز نیست
پرده بر پندار و کردار و به گفتارم مزن
ٔ کین حجاب از ھجمه حرمان گرایان سبز نیست
ساحل صبر مرا موج ات به دریا می زند
ٔ زیر تیغ ات سایه این نخل طوفان سبز نیست
بشکه ای بودم که در انبار باروتم نشاند
نشئه ی غم نامه ھای ناله خیزان سبز نیست
این جھنم آخر از جوشش بخارم می کند
آنزمان که باغ این مینو پرستان سبز نیست.

باور کن ای شیخ شھیر
که ما زندانیان دیوار و درایت و دستار
دیریست
عشق را در خود کشته ایم
باور کن
از نی ناله ی من نوای نیرنگ بگوش نمی رسد
واز خیزابه ھای خونینم
لکه بر دامان ھیچ سیاووشی نمی افتد
ما مزامیر ناطقیم
به سرنیزه ی نعوذ و اعوذ مبندینمان
شھید روی شھید
جنگ تمام شد
صدام مرد
داعشیان به درک رفتند و
آل سعود در حال سقوط است
بیا کنارم بنشین
خرابات ما از خلوتی خدایی سرشارست.
عشق دروغ کوچکی نیست
بزرگش شمار
بدانسان که بچه مادر را.
تقدسی ست بین قنداق غم و نیل نجابتم
می گویی راھی به فروعنم در پیش است
می گویم آری
اما عترت آسیه را نیز بیاد آور
که آغوشش گھواره ی بی گناھی منست.
شیخ صنعان مشو
ورنه از خمار خنجری
به خوکبانی رومیان رسی و
عبرتی دگر شوی در آیینه تاریخ مکه.

بوسه ای بخش ،بده جان که ندارم نفسی
مرگ بنشسته کنارم ،چو به دادم نرسی
از دل تنگ شنو ،ناله ی جانسوز مرا
که جز این ھق ھق خاموش ،ندارم جرسی
آفتاب نگھت سوخت ،تمنای مرا
گلبن خواھش من دیده و میلش ھرسی
عمر من گر چه ھمه رفت به شیدایی ،لیک
تا بدین مرتبه ام ،عشق نبودست به کسی
چشم برگیر، از این حالت ناموزونم
تا ندانی که چھا کرده ،امید عبثی
خواستم در غم تو جامه کنم چاک، نشد
درد خندید دوا خواھی ؟!عجب بوالھوسی
دامنت را که گرفتم به گدائی نیاز
گفت از گل چه برآید ،به تمنای خسی
گم شدم سخت در این ورطه ی ناکامی ،آه
آنچنانی که مرا نیست دگر ،دسترسی
ٔ رو که تعویض کنی ،نام به غم سوده خود
صوفیا نه ،که بود نام تو مرغ قفسی

مارا چه امیدیست ،که در گردش پرگار
گاھی به طرب ،در کف میخانه نشینیم
مستانه به پا،شیم وبرقصیم به بزمی
یک دانه بکاریم و دو صد میوه بچینیم
آلوده به غم ھای نھانیم وولیکن
از زردی رخساره، ھویداست غمینیم
یک عمر گذشت باغم و تنھایی و حسرت
یک عمر دگر نیز ،ز داغ تو ھمینیم
آخر به چه سان،میشود از پیک تو نوشید
تو ساقی بالایی و ما حبس زمینیم.
در نھایت ارادت و احترام
برگ سبزی بود تحفه ی درویش.

آه ای مرد من ،ای موطن شیدایی و عشق
دوری ات بر جگرم آتش نمرود شدست
کشتی زندگی یم در دل دریای غمت
خورده بر صخره ناکامی و نابود شدست
ھر نمازی که به محراب تو خواندم ز نیاز
ناله ای بود، که از ندبه غم آلود شدست
معبدش مسلخ مکر است ،حذر کن زرقیب
کز زبان منو تو ،تاجره ی سود شدست
آب شد شمع من از ،شرم شماتت ھایت
ٔ چشمه اشک من از ،برکت غم رود شدست
گفتم آئینه شوی ،در تو خودم را نگرم
این چه ظلمی ست، که با تار تو ھم پود شدس
به خدایی که مرا سائل درگاه تو کرد
خاکم از بارش ظن تو گل آلود شدست
گندم شوق من از حیله ی حاسد ،زرد و
آتش عشق من از دولت غم، دود شدست
می روم تیشه به تنھایی فرھاد زنم
اجلم آمده که ،لحظه ی موعود شدست
تو مگر فاتحه خواندی به مزار دل من؟!
که چنین گور من از عطر تو پر عود شدست؟!
گر بپرسند که خوابیده در این خاک غریب
گو زنی بود که در عشق تو مردود شدست
ای تو پیغمبر احساس من ای آیه ی ئاس
دوری ات بر جگرم ،آتش نمرود شدست.

من ھمانم که به تکبیرة الاحرام نماز
باده ھا را ز ریاضت طلبی می شکنم
بیوفایان ھوسی ھست شمارا بخداوندی خویش
که من آن را چو قبا بر سر خر می فکنم
یاوه گویان به سلامت که خدا یار شماست
وآنکه عاقل شد از این پچ پچ مسموم منم
نفسی بود شما را، به تقلای و طمع
که من آن را ،به ارسارت ببرم در بدنم
ٔ ھر که آئینه زنگاری خود، صیقل از صدق کند
ھرگز از باد ملامت ،به غبارش نزنم
من ھمان سائل رندم به خرابات شما
که گھی چون ملک و گاه چونان اھرمنم
آفتاب را غم تاریکی شب در دل نیست
من ھمانم که به خورشید تو در انجمن
جامه از ھم مدر ای … سیه چھره که حق
مژده دادست که چاه بر سر راھت نکنم.