فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

از جدایی ها دفتر اول و دوم

از جدایی ها
1
من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
دوباره خواهم جست
2
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش

3
تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم
4
کویر تشنه باران است
حمید تشنه خوبی
به من محبت کن
که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
به جای خار بیابان بنفشه می رویید
و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست
چرا هراس چرا شک ؟
بیا که من بی تو
درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست
5
غروب مژده بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن
پنهسایه من باش
و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم
حجاب چهره چون آفتاب تابان کن
شب سیاه مرا جلوه ای مرصع بخش
دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می اید
سحر دمید
درون سینه دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می اید
6
چرا نمی گوید
که آن کشیده سر از شرق
آن بلند اندام
سیاه جامه به تن دلبر دلبر آن شیر
نوید روز ده آن شب شکاف با تدبیر
ز شاهراه کدامین دیار می اید
و نور صبح طراوت
بر این شب تاریک
چه وقت می تابد ؟
در انتظار امیدم
در انتظار امید
طلوع پاک فلق را
چه وقت ایا من
به چشم غوطه ورم در سرشک
خواهم دید ؟
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
دری دگر زده است
سپیده گر نزده سر بیا بلند اندام
که از سیاهی چشمم سپیده سرزده است
7
سرود سبز علفها
نسیم سرد سحرگاه
صفای صبح بهاران
میان برگ درختان
و خاک و نم نم باران
و عطر پاک خاک
و عطر خاک رها روی شاخه نمناک
و قطره قطره باران بود
به روی گونه من
خیس بودم از باران
که می شکفت
گل صداقت صبح از میان نیزاران
تمام باغ و فضا سبز
دشت و دریا سبز
در آن دقایق غربت
میان بیم و امید
حریر صبح مرا لحظه لحظه می پوشید
در آن تجلی روح
نگاه می کردم
به آن گذشته دردآلود
به آن گذشته خوش آغاز
به آن گذشته بدفرجام
به قلب سنگی آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم رویید
صفای باطن من در میان زمزمه بود
صدای بارش باران که نرم می بارید
و ناز بارش ابری که گرم می بارید
و در طراوت هر قطره قطره باران
در آن تلالو سبزینه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستایشی کردم
رها نسیم سبک سیر سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود
سپیده بود و نرم باران بود
سپیده بود و من و یاد با تو بودنها
سپیده چون تو گل تارک بهاران بود
8
دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه من ز هشیاری
و پلکهای تو این حاجبان سحر مبین
چو پرده های حریری برآفتاب افتاد
در آن شب تاری
نسیم از سر زلف تو
بوی گل آورد
شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت
به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم
به چشمهای سیاهت که راحت جانند
به آن دو جام بلور
آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
دو آفتاب پر از مهر
به آن دو مایه امید
به آن دو شعر شرر خیز
آن دو مروارید
مرا ز خویش مران
با خود آشنایی ده
مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده
9
چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
گریبان دردیه تا دامن
به آستانه حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابهای داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه من
خوب من
به بیداری
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم
10
مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران
11
تو مهربان بود ی
ماجرا اما
چه سخت تشنه جام محبت بودم
سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه کوشش شب و روزم
سان شخم زدن روی سینه دریا
و استغاقه به درگاهت
گره به باد زدن
و همچو کوفتن آب بود در هاون
مرا رهکردی ؟
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا کردی ؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم
گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
کنون کنار کویرم
کویر بی باران
و مهربانی این مهربانترین یاران
تو کاش از این مردم ز مردم کرمان
به قدر یک ارزن
وفا و خوبی را
به وام بستانی
که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
و همچو مردم این ملک مهربان باشی
تو ای بلای دل من بلند بالایم
تو ای برازنده
تو ا بلندتر از سروها و افراها
تو بر تمام بلندان باغ بالنده
بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟
بر این کویر نشین
بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد
12
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی
تو روح بارانی
شراب نور کجاست ؟
که این من نومید
چنین می اندیشم
که جلوه های سحر را به خواب خواهم دید
و آرزوی صفا را به خاک خواهم برد
همیشه پشت حصار سکوت می ترسم
تو ای گریخته از من
حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
زلال و پاک چنان قطره های باران شو
بیا و عشق بورز
به روشنایی خورشید شرق
عشق بورز
و مثل قطره باران نثار یاران شو
چرا به اینه باید پناه برد چرا ؟
درون اینه ذهن من تویی برجا
چگونه ابر کدورت مرا فروپوشاند
چگونه باور من
در فضا معلق ماند
چگونه باز به ماتم نشست خانه ما
هزار نفرین باد
به دستهای پلیدی
که سنگ تفرقه افکند در میانه ما
دوباره با تو نشستن دوباره آزادی ؟
مگر به خواب ببینم شبی بیدن شادی
شراب نور کجا ؟
تشنه صبور کجا ؟
13
همیشه می خواندم
و لاله های دو گوشت را
به سحربارترین نغمه گرم می کردم
و سنگ سخت دلت را
به شعله سخن گرم نرم می کردم
مرا به گوشه چشمان خود محبت کن
به بزم گرم دلاویز میگساران بر
مرا
به باغهای سخاوت
به بوسا زاران بر
مرا چو چلچله دعوت
به چهچه خود کن
به چشمه ساران بر
مرا
به تاب تحمل فرا بخوان به صبوری
از لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوی
از این تکدر دیرینه ام رهایی بخش
مرا به خلوت خاص خود آشنایی بخش
14
شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم
چرا
که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش
سراسر شب من قصه مصیبت بود
صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
سکوت سکوت سکوت
مگر صدای من از قعر چاه می آمد ؟
مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد ؟
مگر درختان را
نسیم ساحر تسلیم شب نوازش داد ؟
شب ای شب
ای شب ظلمت گرفته در آغوش
دلم گرفت از این غارهای بی مافذ
به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟
به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد
چراغ باغ فرومرد
پس غرورش کو ؟
حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد
صدای پایی از آن دورهای دور آمد
سکوت شب بشکست
دل گرفته من از جرقه روشن شد
درون سینه دلم در میان شعله نشست
مرا به وسوسه آفتاب دعوت کرد
ز روی دیده من پلک غرق خواب گشود
کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود
15
اگر تو بازنگردی
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد ؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته در این دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد
اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمی گردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش
دگر برای همیشه تو رانخواهد دید
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه
همیشه بی تصویر
همیشه بی تعبیر
اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد
16
تو نازمثل قناری
تو پاک مثل پرستو
تو مثل بدبده خوبی
برای من تو همیشه همیشه محبوبی
تو مثل خورشیدی
که شرق شب زده را غرق نور خواهی کرد
تو مثل معجزه
در وقت یاس و نومیدی ظهور خواهی کرد
پناهسایه آسایشی پناهم ده
درون خلوت امن و امید راهم ده
17
زمین به ولوله بنشست
زمان به هلهله برخاست
پرند سبز درختان باغ را آراست
شکوفه ها بشکفت
شکوفه های شکوفان
و با صدای رسا آسمان پهناور
رساترین طنین را
به چرخ چارم خواند
و این شگون مظفر را
از این من آلوده این من خاکی
به آن فرشته
سرشته ز خوی افلاکی
به آن نشانه خوبی
به آن یگانه ترین کسان درودی گفت
به وسعت همه آبهای دریاها
به وسعت پاکی
18
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
یوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی …. دگر کافی ست
19
در آن شبی که برای همیشه می رفتی
در آن شب پیوند
طنین خنده من سقف خانه رابرداشت
کدام ترس تو را این چنین عجولانه
به دام بسته تسلیم تن فروغلتاند ؟
خنده ها نه مقطع که آبشاری بود
و خنده ؟
خنده نه قهقاه گریه واری بود
که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند
و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می آمد
سلام می کردم
سلام مضطربم در هوا معلق ماند
و چشمهای مرا در زلال اشک نشاند
20
دوباره با من باش
پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی
چه شد
چه شد که سخن از شکست می گویی
تو ای که صحبت
فتح الفتوح می کردی
***********************************
ازجدایی ها 2
****
درآمد
**
تمام مزرعه از خوشه های گندم پر
و هیچ دست تمنا
دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد
دروگران همه پیش از درو
درو شده اند
1
ه چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن از تو می گرزیم
را چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند
سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند
2
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی اید
صفای گمشده ایا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت این است
مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد
مدد کنید که امدادتان گرامی باد
همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
چه قدر مردن
در این زمانه که نیکی حقیر و مغلوب است
خوب استv
3
میان این برهوت
این منم من مبهوت
بیا بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
بیا بیابرویم
به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
بیا که سبزه ‌آندشت را لگد نکنیم
و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه تشنه لب دشت را به شادابی
ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم
بیا بیا برویم
و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه عشق است و شهر بیگانه
بیا بیا برویم
که نیست جای من و تو
کهجای شیون نیز
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سر نزده هر جوانه
می سوزد
نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
که شعله های غضب جوجه پرستو را
درون بیضه به هر آشیانه می سوزد
تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه می گویی
به هر کجا که رویم آٍمان همین رنگ است
بیا بیا برویم
آه من دلم تنگ است
بیا بیا برویم
کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانه شادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی
بیا بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی
4
تمام قصه همین بود
و می گفتم
حکایت من و تو ؟
هیچ کس نمی خواند
چه بر من و توگذشته است ؟
کس نمی داند
چرا ؟
که این سکوت سکوت من و تو بی تردید
حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت
و خواهش من و تو نیم گامی از تب تن نیز دورتر نگذشت
که در حصار تمنای تن فروماندیم
و در کویر نفس سوز من فروماندیم
نه از حصار تن خویشتن برون گامی
نه بر گسستن این پای بندها دستی
همیشه می گفتم
من و سکوت ؟
محال است
سکوت عین زوال است
سکوت یعنی مرگ
سکوت نفس رضایت
عین قبول است
سکوت که در زمینه اشراق اتصال به حق
در این زمانه نزول است
سکوت یعنی مرگ
کجایی ای انسان ؟
عصاره عصیان
چگونه مسخ شدی
با سکوت خو کردی
تو ای فریده هر آفریده
بر تو چه رفت ؟
کز آفریده خود
از خدای بی همتا
به لابه مرگ مفاجاه آرزو کردی ؟
5
کدام خانه ؟
کدام آشیانه
صد افسوس
که بی تو شهر پر از ایه های تنهایی ست
سپهر شب زده اینجا
ستاره باران است
غروب غمزده شهر داغداران است
بیا بیا و بیاموز
به مانسیم شدن
به ما پرنده شدن
به ما گذشتن از من
بیا بیا و بیاموز
به ما شجاعت مردن
دل شهید شدن
از این پلشت و پلیدی
رهیدن و دیدن
پدید آمدن از قلب ناپدید شدن
و بیم بیم پذیرفتن است و تن دادن
خلاف خواسته گردن
به هر رسن دادن
و در مراسم اعدام خویش خندیدن
و مرگ شیر زنان را و
شیر مردان را
به چشم خود دیدن
کجایی
ای که تو وقتی عبور می کردی
حصار هیبت هر آستانه یی می ریخت
تویی که در توانایی نواختن ست
که در تو قدرت ما را دوباره ساختن ست
همیشه خاطره خوب تو گرامی باد
و نام خوب تو
آن نام خوب نامی باد
6
به باد سست نهاد اعتماد شاید کرد
به یار سست نهاد اعتماد ؟
ای فریاد
میان همهمه شهر
چرا نمی شنوی شیون شهیدان را ؟
نعره های عصیان را
به دشت باید رفت
به کوه باید زد
دگر به شهر کسی پاسخی نمی گوید
به کوه و دره تو را هست پاسخی پژواک
اگر کنی ادراک
چگونه دره صدا می دهد ؟
برادر نه
من و ز شهر امید تلاش ؟ دیگر نه
7
و دوست ؟ نه
که بروتوس خنجر خود را
به نام نامی ننگ آوران فرود آورد
چه کس به تهنیت مرگ من سفر می کرد
که مژده را برساند بر آستانه مهر
و من کهکنده شدم از زمین بی بنیاد
رها شدم به فضا
در فضای بی پایان
و هر ستاره از آن اوجها صدا می زد
مرا صدا می زد
که من هلاک شدم
و من
نه زی ستاره نه زی مهر سوی خاک شدم
تو مرگ پاکترین عاشقان خود دیدی چگونه خندیدی ؟
بمان بمان
تو و خلوتگه تبهکاران
تو را به خامی اگر خوش خیال خوابی هست
به خیل خواب خود ای خوبروی من خوش باش
مرا هنوز در اندیشه آفتابی هست
8
تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست
سفر کنیم
سفر
سفر ادامه بودن
ز سینه زنگ کدورت زدودن است
آری
سفر کنیم و نیندیشیم
اگر چه ترس در این شب که از شبانه ترین است
اگرچه با شم شومم همیشه ترس قرین است
سفر کنیم سفر
دراین سیاهی شب این شب پر از ترفند
از این هیکل ترس آفرین چه می ترسی ؟
مترسکان سر خرمنند و با بادی
چو بید می لرزند
سفر به عزم گریز ؟
این گمان مبر که مرا
سفر به عزم ستیز است
سفر شکفتن آغاز و ترجمان شکوه است
سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است
سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست
سفر کنیم
سفر ابتدای بیداری ست
سفر کنیم و ببینیم
تمام مزرعه از خوشههای گندم پر
و هیچ دست تمنا
دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد
دروگران همه پیش از درو
درو شده اند
9
چه سان به کوه دماوند بندها بگسست
چه سان فرود آمدند
اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد ؟
چو برق آمد و چون رعد
چه سان به خرمن آزادگان شرر انداخت
چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت
کجاست کاوه آهنگری
که برخیزد
اسیریان ستم را ز بند برهاند
و داد مردم بیداد دیده بستاند
گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه تزویر
نقابش از رخ برگیر
دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز
کنون تو کاوه آهنگری بجان بستیز
و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد
دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد
بدی و نیکی را
رسیده گاه جدال و زمان پیکار است
بکوش جان من
این جنگ آخرین بار است
کنون شما همه کاوه ها بپاخیزید
و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید
که تا برای همیشه به ریشه ستم و ظلم
تیشه ها بزنید
و قعر گور گذارید پیکر ضحک
نشان ظلم و ستم خفته به به سینه خاک
10
به شهر برگردیم
به این دیار نیاز
نیازمند رهایی
نیازمند امید
سبد سبد ز هواهای تازه هدیه بریم
سبد سبد گل شادی
نسیم آزادی
به شهر برگردیم
به شهر خسته از این دود و آهن و پولاد
به شهر همهمه شهر شلوغ پر فریاد
به شهر ِ بر گردن
همیشه چکمه و آهن
به شهربرگردیم
به چشم خویش ببینیم
که کودکان مسلسل به دست در کوچه
درون اینه ذهن خود تهی کردند
به یک فشار به ماشه
هزارها تن را
و روی خاک فکندند خیل دشمن را
دریغ کودک کوچه
اسیری اوهام
دریغ غنچه نشکفته پر پر ایام
فریب خورده خودخواهی خیالی خام
11
سوی مزار تو می ایم
ای شهید جوان
عزیز گشته من
مهربانترین یاران
مزار تو چه غریبانه بود
در برهوت
تو و سکوت ؟
من از این سکوت تو مبهوت
شهید بی کفن افسانه را مکرر کرد
حماسه بود
نه افسانه شبانه خواب
گلی که پنجه بیرحم باد پرپر کرد
غمین و سر به گریبان
شکسته دل مغموم
من از مزار تو می ایم
ای غریب شهید
من از مزار تو می ایم
ای من مظلوم
12
من از کدام دیار آمدم که هر باغش
هزار چلچله راگور گشت و بی گل ماند
من از کدام دیار آمدم که در دشتش
نه باغ بود و نه گل
تیر بود و مردن بود
و در تب تف مرداد
جان سپرد
گذشت تابستان
دگر بهار نیامد
و شهر شهر پریشیده
بی بهاران ماند
و دشت سوخته در انتظار باران ماند
امید معجزه یی ؟
نه
امید آمدن شیر مرد میدان ماند
اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
و پایداری شب
ناله هست و شیون هست
امید رستن از این تیرگی جانفرسا
هنوز با من هست
امید
آه امید
کدام ساعت سعدی
سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟
13
چه قدر زود اتفاق می افتاد
بلند بالایان مگر چه می دیدند
که روز واقعه در مرگ دوست خندیدند
چگونه سرو کهن در میان باغ شکست
چگونه خون به دل باغبان افتاد
و باغ
باغ پر از گل در آن بهار چه شد ؟
در آن شب بیداد
کدام واقعه در امتداد تکوین بود
که باغ زمزمه عاشقانه برد از یاد
ببین ببین
گل سرخی میان باغ شکفت
به دست خصم تبهکار اگرچه پرپر شد
بسا نوید بهاران دیگری را داد و خصم را آشفت
14
کسی به سوک نشست
و در مصیبت آن روزهای خوب گریست
کسی نمی داند
که پشت پنجره آواز کیست می اید
که کیست می خواند
کسی به سوک نشست
که سوکوار جوانی ست سوکوار امید
و سوکوار گذشتن و برنگشتن هاست
کسی نمی داند
که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب
چرا نسیم
چرا آن نسیمروحنواز
میان برگ درختان نمی وزد امشب ؟
همیشه تنهایی در آستانه وحشت
در آستانه تب
کسی سراغ مرا از کسی نمی گیرد
که هستیم تنها
در انعکاس صدایی ز دور می اید
و در سیاهی شبها
رسوب خواهد کرد
هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر
مگر که لب بگشاید به خنده پنجرهای
کجاست دست گشاینده ؟
خواب سنگین است
مرا به یاد بیاور
مرا ز یاد مبر
که انعکاس صدایم درون شب جاری ست
کسی نمی داند
که در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتم
که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم
مرا ندیدی
دیگر مرا نخواهی دید
که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب
که پشت پنجره آواز دیگری جاری ست
میان خلوت خاموشی شب دشمن
بخوان زمزمه آواز
سکوت را بشکن
چرا فراموشی ؟
چگونه خاموشی ؟
به گوش خویش مگر بشنویم این آواز
که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند
مرا به نام
ترا به نام
که نام
نام من و توست
عشق آواز است
مرا به نام بخوان این سکوترابشکن
چرا ؟
که زمزمه از ایه های اعجاز است
دریغ و درد که شرمنده ایم شرمنده
که هست فرصت آواز و نیست خواننده
15
به راه باید رفت
و در نشستن با هر که
هر کجا هر وقت
از احتیاط نباید گذشت
که یک دقیقه غفلت
بسا که حاصل آن
سالهای دربدری ست
همیشه می پرسم
من و سرودن محتاط ؟
کنون به دوست
که رخ را ز باده می افروخت
حدیث درد مگویید
که بال شب پره در گرد شعله خواهد سوخت
کنون به دوست بگویید
شراب را بردار
و در سکوت کویری در این شب شفاف
به باغ پسته نگاهی ز روی رحمت کن
به یاد روی که این جام باده را نوشی
اگر که پسته این شهر خوب خندان است
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
کههر شکسته دندان بهای یک نان است
شراب می نوشی ؟
و مست می نگری نقشهای قالی را ؟
میان پیچ و خم نقشهای هر قالی
چه روزهای جوانی ست خفته در تابوت
شراب می نوشی ؟
به یاد روی که ؟
رویی که از دو دیده تهی ست ؟
به یاد چشم سیاهی کهدیگرش هرگز
توان دیدن نیست ؟
بیا به شهر در اییم
به شهر گشته نهان در میان گرد و غبار
به شهر هر شبش از آسمان درافشانی
و روی گونه طفلان سرشک نورانی
به شهر سر به گریبانی و پریشانی
کنون که شهر دمادم به دست تاراج است
تو جام را بگذار
و تیشه را بردار
چرا ؟
کهریشه این رشد کرده زهرآگین
به تیشه محتاج است
16
ببند غنچه صفت لب زمانه خونریز است
گل مراد چه جویی سموم پاییز است
سراب حسرت ایام حاصل فرهاد
شراب دلکش شیرین به کام پروز است
لبم به جام و سرشکم به جام م یلغزد
تهی ز باده و از اشک جام لبریز است
به هر که می نگرم غرق بدگمانیهاست
ز هر که می شنوم داستان پرهیز است
ز لاله زار جهان بوی داغ می اید
به جویبار دود خون چهوحشت انگیز است
همیشه کشور دارا خراب از اسکندر
هماره ملکت جم زیر چنگ چنگیز است
از آنچه رفت به ما هیچ جای گفتن نیست
چرا ؟
که در پس دیوار گوشها تیز است
کدام نقطه دمی امن می توانی زیست
بهر کجا کهروی آسمان بلاخیز است
چنان شکست زمانه پرم که پندارم
شکنجه های تو بر من محبت آمیز است
من و مضایقه از جان ؟ تو آنچنان خوبی
که پیش پای تو جان حمید ناچیز است
17
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است
بیا که پنجره رو به صبحدم باز است
چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی
طلوع پاک تو در شب قرین اعجاز است
تو مهربانی خود را نثار من گردان
غلط اگر نکنم آفتاب فیاض است
ز ترکتاز حوادث دمی تغافل کرد
کبوتر دلم از آن به چنگ شهباز است
هزار بار مرا آزمودی و دیدی
«حمید» در ره ِ ایران هنوز جانباز است

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر

منبع: درج