فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

آیدا در آینه، شاملو

آیدا در آینه
******************
آغاز
**
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد

گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم

نخستین سفرم
باز آمدن بود

دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود

دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد
**
شبانه2
**
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست

آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم

ایدا فسخ عزیمت جاودانه بود

میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست
نگاهت شکست ستمگری ست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
**
تکرار
**
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت شان
جز سیاهه آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند

با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در اینه های خاطره باز شناسند
تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود،
هم آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چه گونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،

بنگرید!
بنگرید!

جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« – کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند

شور بختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
در قلمرو خاک
باز یابد

کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خاک
از تخمه کین
بار نبندد »

جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد

گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند
**
سرودی برای سپاس و پرستش
**
بوسه های تو
گنجشککان پر گوی باغند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش در میان می گذارند
تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود اید :
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند
**
ایدا در اینه
**
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
**
پایتخت عطش
**
آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه

بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند

چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید

ای شب تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی

کنار تو را ترک گفته ام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش می گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم

در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند
**
سخنی نیست
**
چه بگویم؟ سخنی نیست

می وزد از سر امید، نسیمی؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست

پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کنج اندیشی
خاموش
نشسته ست
بام ها
زیرفشار شب
کج،
کوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست

چه بگویم ؟ سخنی نیست

در همه خلوت این شهر،آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست
وندر این ظلمت جا
جزسیا نوحه شو مرده زنی
نیست

ورنسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم؟
سخنی نیست…
**
من را مرگ
**
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد

در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم

من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
**
وصل
**
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود

زمان با گام شتابناک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد

سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند

اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند

آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد

در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود

فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»

«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت و چنین کردم

لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید

پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم

نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم

شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع: درج