فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 11 اردیبهشت 1403

آنخل آستوریاس،Miguel Ángel Asturias

آنخل آستوریاس،Miguel Ángel Asturias
سال 1899 در شهر گواتمالاسیتی متولد شد، اما به علت مخالفت خانواده اش با دولت دیکتاتوری حاکم والدین او مجبور شدند به شهر دیگری به نام سالما مهاجرت کنند.
آستوریاس دوران کودکی و نوجوانی خود را در گواتمالا گذراند. پس از قبولی در امتحانات تعیین رشته ، در رشته پزشکی شروع به تحصیل کرد.
اما سال 1917 پزشکی را رها کرد و به مطالعه حقوق روی آورد. پس از ورود به دانشگاه سن کارلوس گواتمالا، همان سال فعالیت های سیاسی خود را علیه دولت دیکتاتوری کابررا بتدریج آغاز کرد تا سال 1920 در قیام علیه دولت حاکم نیز شرکت کرد.نوبل ادبی سال 1967 ، از نویسندگان ادبی مطرح دهه 60 امریکای مرکزی است.
در آثارش نوعی تفکر عرفانی اقوام سرخپوستان مایا می توان یافت که با ادبیات به مقاومت و مبارزه با حاکمیت دیکتاتوری استرادا کابررا را در آمیخته است.

او سال 1923 با پایان نامه دکتری با عنوان مشکل اجتماعی سرخپوستان فارغالتحصیل شد.
پس از پشت سر گذاشتن تحصیلات در دانشگاه ، با مشارکت دوستان دوران تحصیل خود دانشگاه مردمی گواتمالا را تاسیس کرد تا علاقه مندانی که توان مالی ادامه تحصیل را ندارند، وارد دانشگاه دولتی شوند.
سال 1923 برای تحصیل در رشته اقتصاد سیاسی در لندن راهی اروپا شد و پس از گذشت چند ماه به پاریس رفت و به مدت 10 سال در آنجا ماند.
آستوریاس به رغم مخالفت پدر به تحصیل در اقتصاد تمایلی نداشت. در سخنرانی ها و جلسات پروفسور جرجس رانیاود شرکت کرد. پروفسور جرجس رانیاود، مدیر بخش مطالعات ادیان در امریکا بود.
سال 1925 همزمان برای روزنامه و نشریات مختلف در مکزیک و نشریه ال.ایمپارسیال در گواتمالا مطلب می نوشت. در همین سالها بود که به کشورهای اروپای غربی ، خاورمیانه ، یونان و حتی مصر سفر کرد.
او با نویسندگان سورآلیست آشنا شد و با همکاری گوزالس هندوسا، یکی از آثار استاد خود جرجس رانیاود را با نام Popol Vuh از فرانسه به اسپانیایی ترجمه کرد.
در واقع ترجمه کتاب Popol Vuh کتاب مقدس اقوام مایا از فرانسه به اسپانیا با عنوان خدایا، قهرمان و مردان گواتمالای کهن موجب شد آستوریاس بیشتر با اقوام مایا آشنا شود.
در امریکای مرکزی ، اقوام مایاها از جمله اقوام پیشرفته و متمدنی بودند که پیش از مهاجرات اروپاییان در قرن 19 میلادی حضور داشتند. آستوریاس سال 1928 برای مدتی به گواتمالا بازگشت و در دانشگاه مورفی سخنرانی هایی ترتیب داد که در مجموعه ای با عنوان معماری زندگی نوین در همان سال به چاپ رسید، سپس به پاریس باز گشت تا کار کتاب افسانه های گواتمالا را به پایان برساند.
افسانه های گواتمالا سال 1930 در مادرید چاپ شد، اما مدتی بعد به وسیله یک فرانسوی به نام فرانس میوماندره به فرانسه ترجمه شده و سال 1931 جایزه سیلامونسژو برترین اثر اسپانیایی امریکایی منتشر شده در فرانسه را برای آستوریاس به ارمغان آورد.
در مدت اقامت خود بین سالهای 33-1923 بود که آستوریاس ، رمان مشهور خود را با عنوان آقای رئیس جمهور نوشت.
او در این رمان از شکاف طبقاتی موجود و فساد گسترده حاصل از حاکمیت دیکتاتوری بر مردم خود سخن می گوید. به علت دیدگاه های سیاسی خود در کتاب آقای رئیس جمهوری ، او نتوانست سال 1933 کتاب را برای چاپ به گواتمالا ببرد.
در آن سالها گواتمالا به وسیله دیکتاتوری به نام خورخه اوبیکو اداره می شد. در واقع نسخه اصلی کتاب آقای رئیس جمهور تا 13 سال اجازه نشر نیافت.
پس از سقوط رژیم اوبیکو و روی کار آمدن پروفسور خوان خوزه آربالو، دولت جدید، آستوریاس را به عنوان وابسته فرهنگی در سفارت گواتمالا در مکزیک منصوب کرد.
سال 1946 او توانست نخستین نسخه کتاب آقای رئیس جمهور را به چاپ برساند. سال 1947 از همسر خود جدا شد و چند ماه در گواتمالا ماند، تعدادی از داستان های خود را نوشت و پس از آن به مکزیک رفت تا به عنوان وابسته فرهنگی جدید در آرژانتین شروع به کار کند، سال بعد مادر خود را از دست داد.
در بوئنس آیرس کتاب خود را با عنوان شقیقه چکاوک به چاپ رساند و سپس مجموعه اشعار خود را که بین سالهای 1918 و 1948 سروده بود منتشر کرد.
سال 1948 برای مدتی به گواتمالا بازگشت و رمان گردباد را نوشت. در این کتاب او شرایط بسیار بد تاثیر امپریالیسم امریکا و برخی حقایق اقتصادی را در کشورش نقد می کند.
در همین سال بود که ویرایش دوم کتاب آقای رئیس جمهور را منتشر کرد.
پس از سرنگونی دولت ژاکوبو آربنز گوزمان در سال 1954، آستروریاس به آرژانتین تبعید شد و تا سال 1962 در آنجا ماند. سال بعد یک ناشر آرژانتینی رمان مولاتا را منتشر کرد.
این رمان ترکیبی سورآلیستی از افسانه های سرخپوستان این سرزمین را ارائه می کند. مولاتا داستان یک روستایی است که طمع و شهرت او موجب می شود در تاریکی اعتقاد به جهان ماده غرق شده تا جایی که امیدی به رستگاری و رهایی ندارد.
در واقع آستوریاس به خوانندگان خود درباره به فراموشی سپردن عشق جهان هشدار می دهد. او سال 1966 به عنوان رئیس باشگاه نویسندگان در پاریس منصوب شد و جایزه لنین در صلح را ماه آگوست همین سال در مسکو دریافت کرد.
19 اکتبر سال 1967 نیز جایزه نوبل در ادبیات را از آن خود کرد. پس از دریافت جایزه نوبل به کشورهای اروپایی همچون ایتالیا و آلمان سفر کرد تا ترجمه آثار خود را معرفی کند. سال 1969 به بوئنس آیرس رفت تا آخرین رمان خود مالادارون را ویرایش کند.
سال 1970 نیز به عنوان رئیس داوران فستیوال فیلم کن به فرانسه رفت. چند روز بعد به عنوان داور نمایشگاه بین المللی کتاب به شهر نیس دعوت شد.
طی سالهای 1971 و 1973 به اسپانیا، مکزیک و فرانسه سفر کرد و به معرفی کتابها و آثار خود پرداخت.
او سال 1974 در 75 سالگی در بیمارستان کونسپلسیون چشم از جهان فروبست.
گفتگو با میگل آنخل آستوریاس ، یک سال پیش از مرگ وی از سوی لویس لوپن آلوارز در پاریس انجام شده است.
این گفتگو را می خوانیم:

چه کسی پیشنهاد کرده بود جایزه نوبل را به شما بدهند؛
هیچ کس.

هیچ کس؛
یعنی خود آکادمی سوئیس تصمیم گیری می کند؛ آیا دانشگاه ها یا مراکز فرهنگی دیگری بودند که پیشنهاد اعطای جایزه را به آکادمی سوئیس داده باشند؛
نوبل در وصیت نامه خود گفته است که جایزه ادبیات را می توان به درخواست آکادمی سلطنتی زبان اسپانیا، دانشگاه سوربن پاریس یا دانشگاه آکسفورد اعطا کرد.

یعنی تنها نهادهایی که می توانند در این باره اظهارنظر کنند؛ پس در خصوص شما; آکادمی سوئیس تقاضا کرده بود؛
دقیقا.

زمان دریافت جایزه به چه فکر می کردید؛
به وظیفه اخلاقی خود و به کارهایی که به نحوی مال من بودند. به این که این جایزه به تمام داستان های امریکای لاتین داده می شود و این که رویاهای سرزمین ما مورد احترام قرار می گرفت.

تقریبا سال 1920 بود که نخستین کارهای ادبی شما در نشریه استودیوم چاپ می شد. می توانید برای ما توضیح دهید چگونه کار نویسندگی را ادامه دادید؛
پایه تمام آن کارها در روزنامه ای گواتمالایی به نام ال ایمپارسیال آغاز شد، زمانی بود که با پورفیریو باربا جاکوب ، مدیر مسوول همان روزنامه کار می کردم. او شاعر هم بود. کارم را با بازخوانی در روزنامه ال ایمپارسیال شروع کردم.
خبرهایی را که گزارشگران تهیه می کردند انتخاب می کردم. گزارش خبری هم می نوشتم ; اما همه روزنامه ها در بارباجاکوب که مرد نازنین و خوبی بود – خلاصه می شد.
اگرچه مدتی کار روزنامه نگاری را انجام می داد، اما هیچ گاه فکرم به نوشتن متون ادبی نرسیده بود. در این مدت بسیار نوشتم. همه داستان کوتاه بودند.

پس هنوز رمان ننوشته بودید؛
چرا. رمانی نوشته بودم. همان طور که گفتم داستان های زیاد هم نوشته بودم که به وسیله دانشگاه پاریس تحت نظارت کلائو کافون به چاپ رسید; البته پایان نامه ام درباره مساله اجتماعی سرخپوستان هم از سوی دانشگاه چاپ شد.

پایان نامه دکتری حقوق بود؛
بله. تقریبا سال 1923. ظرف یک سال باید برای جمع آوری اطلاعات از مناطق بومی کشور دیدن می کردم ، چون باید اندوخته ای می داشتم تا این چنین به ادبیات سرخپوستان می رسیدم.
این چیزی نبود که به من پیشنهاد داده باشند و آن چیزی نبود که بتوان راجع به آن فکر کرد. در واقع این سرنوشت بود که مرا به آن جا کشاند.
از 4 سالگی با سرخپوستان برخورد داشتم. تا این که به دانشکده و نوشتن پایان نامه رسید; اما باید باز می رفتم تا روستاهای کوچکتر سرخپوستان را ببینم تا بتوانم درباره آنان بنویسم.
پایان نامه ام جایزه ارشد دانشگاه سن کارلوس را در سال 1923 گرفت. کمی بعد در اروپا مطرح شد، اما در سوربن همچون انگیزه مطالعه اقتصاد فرود آمد.
در سوربن درسی به نام اساطیر و نمادهای امریکا برخوردم و بعد به خودم گفتم جای من اینجاست ، البته نمی توانست چیز دیگری غیر از این باشد.

چگونه دست به خلق یک اثر می زنید؛ چگونه می نویسید؛ مثلا چه ساعاتی از شبانه روز کار می کنید؛ در چه وضعیت روحی هستید؛
یکی از نخستین بررسی هایی را که یک نویسنده باید انجام دهد وضعیت او با اوقات فراغت است.

خوب یعنی چی؛
اوقات فراغت ساعاتی در روز است که نوشتن و تولیدکردن به مراتب راحت تر است. هر نویسنده ای بسته به وضعیت جسمی یا وضعیت قلب ، خون ، کبد و مغز شرایط متفاوت خود را دارد.
هر نویسنده ای اوقات مناسب حال خود را در روز دارد که می تواند نوشته هایش را بسط دهد.
برای مثال مناسب ترین ساعت کار برای من صبحها و ساعات اولیه روز است. معمولا ساعت 5 صبح شروع به نوشتن می کنم. کارهایی را که در این مواقع انجام می دهم بازخوانی نمی کنم. آن را جمع می کنم و بعد به فکر تهیه یک رمان می افتم.
برای مثال تا پیش از نوشتن 70 یا 100 صفحه ابدا شروع به خواندن نمی کنم ، حتی برای این که خط بگیرم تا کار را ادامه دهم.
پدیده خلاقیت یکی از مشکل ترین و پیچیده ترین هاست. شاعر بزرگ ، پاول بالری در این زمینه بسیار تحقیق کرد.
عناصر و عوامل موثر در خلق یک اثر را مورد بررسی قرار داد. او همچنین به این نتیجه رسید که بخت و اقبال هم نقش تعیین کننده ای دارد. من هم تا حدی نظرات او را تایید می کنم.
بارها شده شب ، هنگام نوشتن در پی یک لغت مناسب درمانده بودم ; مثلا به دنبال مترادف لغتی می گردم ، یکباره بیرون می زنم توی خیابان ، به دنبال روزنامه یا مجله ای بعد مثل این که الهام شود دقیقا همان واژه ای که به دنبالش هستم و باید در پاراگراف نوشته بگذارم به ذهنم خطور می کند.
به خانه برمی گردم و واژه را در جایش قرار می دهم. به نظر می رسد که واژه را کشف کرده باشی. بعضی اوقات واژه ای که بعد دنبالش هستی آنقدر ضروری و مهم است و بدون آن ، پاراگراف جان ندارد.
شاید بتوان گفت درباره شعر کم لطفی می شود و شعرا هم حق دارند برنجند. باید قبول کنیم که نثر همواره یک طبقه از شعر پایین تر است.
با وجود این در ادبیات امریکای لاتین رمان نسبت به شعر، کمی در سطح بالا قرار می گیرد. رمان تنها چیزی است که می تواند ذهنیت خلاق را حفظ کند.
نوشتن رمان نسبت به شعر و داستان کوتاه مستلزم صرف انرژی و نیروی بیشتری است ، باید تمام روز کار کنید. باید ساعتها و اوقات خاص روز بنشینی و بنویسی ، مثل آن که در استخدام کسی درآمده ای.
درباره کار خودم باید بگویم با ماشین تحریر کار می کنم. بعضی اوقات نمی دانم که چگونه باید آغاز کنم. در چنین لحظات نخستین کلمات گویی به تو الهام می شوند.
همان طور که گفتم پاول بالری هم همین نظر را داشت. گویی خدایان ، نخستین کلمات و واژگان را برایت می فرستند و ما به عنوان نویسنده ، باید بخش انسانی قضیه را تکمیل کنیم و این بخش ، وظیفه کار و مشکل ماست.

در مقوله خلاقیت مساله دیگری هم هست که وقتی رمان به صفحات 70 یا 100 می رسد خودشان را نشان می دهند; برای مثال شخصیت های داستان شما را به جایی می کشند که شما تصورش را هم نمی کردید. روز اول روان شناسی شخصیت و عملکرد یک حالت خارج از کنترل را دارد. این طور نیست؛
بدون شک در هر رمانی همیشه از زندگی شخصی خود نویسنده، چیزهایی هست، در بیشتر موارد در کارهای اول به همین علت است که بسیاری از نویسندگان کار اول خود را ارائه نمی کنند، نوشتن رمان نخستین ، کار چندان مشکلی نیست چون هر آنچه را که در زندگی تجربه کرده روی کاغذ می آورد.
از دوران کودکی ، نوجوانی ، از عشق ، از غم و غصه هایش از آرزوهایش از کارش از همه چیز می نویسد. درواقع همه چیز در رمان اول خوب پیش می رود.
آنچه کار را مشکل می کند زمانی است که کار رمان به مرحله استقال می رسد. آنجا که شخصیت های داستان شکل می گیرند.در واقع دیگر آنان هستند که سرنوشت خود را تعیین می کنند و در این مرحله است که یک رمان ، واقعی از آب در می آید.
در این لحظه بالزاک و یا دن کیشوت حاصل می شود. در این شرایط است که آثار بزرگ رشد می کنند. کار به جایی می رسد که دیگر نویسنده نمی تواند در خلاقیت خود تاثیر داشته باشد و اینجاست که خلاقیت بر او حاکم می شود و کنترل همه چیز را به دست می گیرد.
در شخصیت پردازی هر یک از شخصیت های داستان ، موضوع خلاقیت مطرح است. هر شخصیت در پیچ و خم های ذهن شما حرکت می کند، وارد زندگی ات می شود و درونت می رود. همان طور که میگل انامونو در یکی از رمانهایش می گوید، شخصیت های داستان خودشان را معرفی می کنند و وقتی پرسیده می شود که چرا باید کشته شوند در پاسخ می گوید شما که چنین حقی ندارید. شما که خدا نیستید.
در این باره می توان گفت که داستان نویس یک کمی خداست. درباره خود من هم این موضوع پیش آمده است. در رمان چشمان مدفون ها از شخصیت بابی تامسون که جوانی از امریکای جنوبی است بسیار خوشم آمده بود.
سعی کردم در رمان طولش دهم. یک فصل دیگر هم اضافه کردم ، ولی در آخر متوجه شدم که باید بمیرد.
در آثار شما دو جنبه از شخصیت پردازی را می توان یافت ; نخست جنبه جادویی و عجیب است که می توان در آثاری چون افسانه های گواتمالا، مردان مایز یا مولاتا یافت.
جنبه دوم شخصیت پردازی داستان های شما از قرابت آنها با مشکلات دنیای مدرن ، چالش دنیای نوین است.
می توانیم برای مثال به آثاری چون آقای رئیس جمهوری ، پاپای سبز، تندباد، چشمان مدفون ها، آخر هفته در گواتمالا اشاره کرد.
در رمانهایی که گفتم ، شخصیت های اجتماعی به مراتب محکومی هستند، به طور طبیعی وحدتی میان این دو جنبه از شخصیت پردازی وجود دارد.

می شود که برایمان بیشتر توضیح دهید؛
کار نوشتن من به گونه ای است که شاید بهتر باشد بگویم جنبه اسطوره ای است. به تصور کشیدن اسطوره های سرخپوستان مایا و بومیانی که در حال حاضر در گواتمالا هستند ; بنابراین برای بیان چنین اساطیری نیازمند عناصر هستیم و با شخصیت علمی یا شخصیت فرهنگی دستیابی به چنین مهمی ممکن نیست.
گویی وارد دنیای ناشنفته ای می شود، مناطق سبز، رویاهای سبز رنگی که در سبزه زارهای کهن و حتی سبزه زارهای نو هستند، اما همه را در ذهن خواننده جمع می کنیم.در رمان مردان مایز آگاهی خواننده مطرح نیست.
در این کتاب همچون رمان مولاتا خود را در بومیان امریکایی رها کردم. در بومیان ، در امریکا می گردم و می جویم ، بیشتر سعی می کنم خوب بجویم تا بیابم.
جستجوی من در کلام زیبای اسپانیایی آنجاست که بتواند نوع تفکر و پنداشت مردمان هم نژاد خود را بیان کند.
من دو رگه هستم. یک رگم از بومیان سرخپوستان است و این رگم با رگ اسپانیایی ام همواره در جدال است.
می شود این طوری گفت که رگ سرخپوستی ام تاثیر می گذارد. از رگ اسپانیایی ام استفاده می کنم ، اما آن گونه که نژاد بومی ام می طلبد. این خود شکلی از ادبیات دو نژادی است.
این همان کاری است که درباره مردان مایز یا مولاتا انجام دادم. تمام اساطیر را همراه با اعتقادات احیا کردم و افسانه ها را دوباره ساختم.
به نوعی هر آنچه را که از مردم شنیدم همیشه می جستم و به خاطر می آوردم.

Covcersaciones con miguel
Angel Asturias Madrid/ 1974
مترجم: مهراد گلخسروی