وه ! که یک اهل دل نمی یابم که به او شرح حال خود گویم محرمی کو که ، یک نفس ، با او قصه ی پر ملال خود گویم ؟ هر چه سوی گذشته می نگرم جز غم…
وه ! که یک اهل دل نمی یابم که به او شرح حال خود گویم محرمی کو که ، یک نفس ، با او قصه ی پر ملال خود گویم ؟ هر چه سوی گذشته می نگرم جز غم و رنج حاصلم نبود چون به اینده چشم می دوزم جز سیاهی مقابلم نبود غمگساران محبتی ! که دگر غم ز تن طاقت و توانم برد طاقت و تاب و صبر و آرامش همگی هیچ نیمه جانم برد گاه گویم که : سر به کوه نهم سیل آسا خروش بردارم رشده ی عمر و زندگی ببرم بار محنت ز دوش بردارم کودکانم میان خاطره ها پیش ایند و در برم گیرند دست القت به گردنم بندند بوسه ی مهر از سرم گیرند پسرانم شکسته دل ،پرسند کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟ که ز پستان مهر ، شیر نهد بر لب شیرخوار خواهر ما ؟ کودکان عزیز و دلبندم زندگانی مراست بار گران لیک با منتش به دوش کشم که نیفتد به شانه ی دگران
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج