فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

آرمان داوری

آرمان داوری
آرمان داوری در ۱۵ دیماه ۱۳۴۶ در بزنجان بافت کرمان به دنیا آمد! چه در ابتدایی چه در راهنمایی و چه در دبیرستان! به هر مرحله که وارد می شد پدرش جلال داوری نیز مدیر همانجا می شد! آرمان داوری هم اکنون ساکن تهران ، متاهل و دارای دو فرزند دوقلوی دختر به نام گلبرگ و گل آراست! همسرش ،مریم اردستانی فرزند شهید سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی (معاون عملیاتی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران)است!سوابق تحصیلی: ۱-فوق دیپلم رشته هوشبری(بیهوشی) (از دانشگاه علوم پزشکی کرمان) ۲-لیسانس اداره امور بیمارستان ها(پیوسته) (از دانشگاه علوم پزشکی ایران) ۳-فوق لیسانس مدیریت خدمات بهداشتی و درمانی(مدیریت سلامت)(از دانشگاه آزاد اسلامی -واحد علوم و تحقیقات) ۴-دارای مدرک post MBA (گرایش کار آفرینی) از سازمان مدیریت صنعتی ۵-در حال دفاع از پایان نامه دکترای حر فه ای مدیریت کسب و کار ( از سازمان مدیریت صنعتی) ۶-دانشجوی فوق دکترای مدیریت جهانی دانشگاه FHM آلمان با همکاری سازمان مدیریت صنعتی (کلاس ها به صورت حضوری و به زبان انگلیسی در سازمان مدیریت صنعتی تهران برگزار می شود)

امانند گدایی که ته غار چپیدست
بنگر که دلم را به کجا کار کشیدست

زان روز که رفتی و ز حالت خبری نیست
انگار که یادت به دلم تار تنیدست

در زیر علف های وجود من بد بخت
دلشوره هجران تو چون مار خزیدست

یک عمر نشستم سر یک تپه و گفتم
کی وای که از دام من اشکار رمیدست

اینگونه مگو که دل من رنج ندیده
بسیار‌ ضرر کرده و آزار که دیدست

برف غمت از بس که فرو ریخته بر من
این قامت مانند سپیدار خمیدست

با تیر بلایی که در این باغ هوا رفت
گنجشک به پا خواسته و سار پریدست

این بلبل دیوانه که عشقش گل سرخ است
فریاد که در باغ به جز خار ندیدست

با یاد رخ ماه تو در این شب بی نور
انگار که صد ماه شب تار دمیدست

بوی خوش دستان تو را داشت عزیزم
هر کس که گل سرخ ز بازار خریدست

لعنت به هر آنکس که در این مقطع تاریخ
بین من و دستان تو دیوار کشیدست

شعر: آرمان داوری
۱۲ تیر ۱۳۹۹ در دوران شیوع کرونا
این شعر با آرایه دوقافیگی تقدیم به عزیزانم
لشکر غم آمده تا این حوالی های من
ظاهرا پایان ندارد پر ملالی های من

آنقدر بر دامن خود اشک می ریزم چو کوه
تا مگر پایان رسد این خشکسالی های من

من ز شالیزارهای خشک می ترسم هنوز
ای خدا پر آب گردان باز شالی های من

من غزل می گویم این ایام تلخ همچو زهر
تا مگر درمان شود افسرده حالی های من

من همه حس های بد رادورمیریزم ز خویش
تا مگر پر گردد از امید ، خالی های من

قهرمان صبر بودم در تمام زندگی
تو نظر هرگز مکن بر بی مدالی های من

من پرستاری به دور از شربت ودارو و قرص
پر بُوَد از شاخه نرگس ترالی های من

من چو سیبم ، آفتاب عشق می خواهم بتاب
تا که پایان یابد این ایام کالی های من

کو چرا چی از چه رو اینها سوالات من است
خسته خواهد شد جهان از پرسوالی های من

آرمان بگریز از این انزوای بی فروغ
تابه کی دلخوش به این گلهای قالی های من

شعر: آرمان داوری
۱۰ تیر ۱۳۹۹
وقتی دلم شکسته خدا سر رسیده است
کارم به چند مرحله بر تر رسیده است

تنها نه در زمان در افتادنم به خاک
الطاف بیکرانش مکرر رسیده است

وقتی تمام گشته در این شهر باده ها
از راه جام باده دیگر رسیده است

هر دم که کنج کوخ خودم بغض کرده ام
صدها هزار کلفت و نوکر رسیده است

هر دم شدم میان این همه دیوار نا امید
از ره صدای غِژ غِژ صد در رسیده است

هر جا که لطف یار ، من از دست داده ام
الطاف صد هزار برابر رسیده است

وقتی ز دست داده ام آهن قراضه را
در دست های خالی من زر رسیده است

هردم که این جماعت بدخواه وبد سرشت
سنگم زدند به صورت من پر رسیده است

گاهی تمام مصلحت از دست دادن است
کفران مگر بد است به کافر رسیده است

گاهی برای حال بشر خیر می رسد
اما خیال می کند او شر رسیده است

گاهی تمام رنج ها و بدی های روزگار
بر بنده های خوب نه به کافر رسیده است

افتاده ای به خاک به پا خیز و جان من
دنیا مگر تمام گشته به آخر رسیده است

ای دل بخند لذت پرواز ماندنی است
شاید زمان مرگ کبوتر رسیده است

شعر: آرمان داوری
۶ تیر ۱۳۹۹
گشتیم چه دلخوش به جهانی که ندیدیم
افتاده به دنبال نشانی که ندیدیم

آن جنت و آن آب روان و می و معشوق
باور نتوان کرد زمانی که ندیدیم

یا دست به دامان خدایان عجیبیم
یا دست به دامان کسانی که ندیدیم

ما را به خدا غرق توهم ننمایید
چون سیر توان گشت به نانی که ندیدیم

ما را ز لب دلبر خود منع نمودند
گفتند ببوسیم لبانی که ندیدیم

یا گیر به اینیم به اینی که همینجاست
یا گیر به آنیم به آنی که ندیدیم

این تیر تعصب که نشسته است به دلها
برخواسته از تیر و کمانی که ندیدیم

یارب تو بگو فلسفه بار کشی چیست
هر دم ز مکانی به مکانی که ندیدیم

آن دسته کلید در دوزخ که خیالی است
مخفی است به کُنج چمدانی که ندیدیم

این ده که در آنیم به اوهام نچرخد
تمکین نتوان کرد ز خانی که ندیدیم