سلیمان پناهی
تکیه بر سنگ نکن جان و دلم دلتنگم
گر نباشی تو من آوره ام و می لنگم
خنده کن خنده که درمان دل زار من است
ضرب لب های و شکر خند تو در آهنگم
نور بر صخره چو تابید نیم دنبالش
دلبری چون تو به صد عشق بود در چنگم
چه نهفته است پس این نگه پر ز شعف ؟
عاشقم ورنه مپندار که همچون سنگم
کرده ای با نفس و ناز نگاه و رخ ماه
بیقرار این دل و من محو چنین فرهنگم
لحظه ای نیست که بی یادتو باشد سحرم
گرچه در فاصله با شهر تو در فرسنگم
از صبا بوی تو آید به مشامم جانا
پس قسم میدهم هرگز نگریز از چنگم
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران