لوگو پایگاه خبری شاعر www.shaer.ir

فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 25 آبان 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

«کَلّه‌کُدویی…!»

کَلّه‌کُدویی، خیلی دراز و لاغرمردنی بود، طوری‌که باد اگه بهش می‌خورد، ولو می‌شد رو زمین!
تو ده می‌گفتن: «اگه دماغِ کلّه‌کدویی رو بگیری، جونش درمی‌ره!» چون واقعاً همین‌طور بود؛ اصلاً انگار جون تو دست و پاش نبود. کلاً از بی‌بنیه‌گی کج و معوج راه می‌رفت. دماغش دراز و سرخ بود، عینهو فلفل خشک. «ماسو»، که همیشه شوخی‌‌های خرکی می‌کرد، یه بار، توی «تل‌سیاه»، دماغ کله‌کدویی رو گرفت، اونم به شوخی. کله‌کدویی بیچاره افتاد رو سرفه و آخرشم چشمش سیاهی رفت و تلوتلو افتاد توی گندمای حسین حسن‌نظر. بیچاره ماسو داشت از ترس سکته می‌کرد. اونقدر بهش تنفس داد تا دوباره جونش برگشت!
کله‌کدویی، کلاه کهنه‌ی نمدی‌ش رو هیچ‌وقت از سرش برنمی‌داشت، می‌گفت: «این کلاه یادگار بابامه، برام شانس میاره!»
همه‌چیزِ دنیا براش بزرگ بود: اُفق، ده، حتی سایه‌ی خودش!
همیشه با یه حلب‌روغن خالی می‌رفت توی «پاکنه». همون جایی که ته‌ش اوو(آب) قنات رد می‌شد. می‌رفت اونجا تا صدای قنات رو بریزه توی حلب! باور داشت اگه صداها رو نگه ‌داره، شبای زمستون ده گرم‌تر می‌شن و تابستونا آب قنات کم نمی‌شه!
یه‌بار جوونا مسخره‌ش کردن و گفتن: «آهای کله‌کدویی، صدا هم جمع می‌شه مگه؟!»
دماغشو پاک کرد و گفت: «همه‌چی جمع می‌شه، جز دلِ آدم وقتی تنها شد!»
زمستون رسید و بارونِ پرزوری شلاق می‌زد به تنِ ده. اون شب، تو بارون، کسی ندید کله‌کدویی کجا رفت. فقط فرداش حلب‌روغنش رو کنار پاکنه دیدن. حلب پر از رسوب صداهایی بود که چِل‌چِل می‌کردند…!
کرامت یزدانی(اشک)
کتاب: گل‌بس چرکو و چند داستانک‌ دیگر

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :