هر دم حکایتی نو از غم رسید ما را
مطرب به زخمه دل آغاز کن نوا را
در عین آشنایی بیگانه شد وطن هم
آری کرامتت کرد بیگانه آشنا را
جان چون کویر تشنه کو را عطش قرین است
بگذار حدیث باران خود آب شو خدا را
طرحی چنان رقم زد بر دفتر وجودم
خطی که چشم مستت بینا کند عمی را
درمزرعی که نامش عمر است و زندگانی
جز کشت مهر رویت حرص است ماسوا را
(درویش)