( کشک خودت را بساب)
◇◇◇◇◇◇◇◇
از سر رحمت خدا
کرد دعا مُستجاب
نم نم باران گرفت
دشت بشد پر ز آب
هاتفی از آسمان
بعدحضور و غیاب
کرد سوال از همه
بنده و عالی جناب
گفت که ای مردمان
نقش چه بینی به آب؟
هر کس از ظَنِ خود
داد به او یک جواب
روی مُداوم بگفت
از غمِ رنگ و لَعاب
موی بپیچد به خود
در عَطشِ پیچ و تاب
چهره قلم برگرفت
قاب نوشت و نقاب
بینی مدهوش شد
از گل و بویِ گُلاب
دست نوازد همی
تار به چَنگ و رُباب
پای حسابش جدا
زد به اَیاب و ذَهاب
چشم نبیند مگر
جالب و روی جذاب
قلب گرفته به دل
غصه وحال خراب
ریش در اطرافیان
رنگ ببیند خَضاب
بوسه زند لب همه
جام ،سیگار،و شراب
جیب نموده دقت
فکر حساب و کتاب
مسافر خسته هم
پای نهاد بر رِکاب
تشنه جلویش کشید
آب و شاید سَراب
خواب کَسِ روزه دار
جوجه ببیند کباب
دود به قلیان بلند
از سر و نی و نَیاب
گفت به دندان دهن
لُقمه کند آسیاب
بود مریض در نظر
نوش کند یک جلاب
کام پسندد فقط
قندِ عسل و قُطاب
آنکه نشسته کمین
چوب ببیند عُقاب
شاخه بود منتظر
تا بنشیند غَراب
خواسته کرد باغبان
ابر بیاید سَحاب
احمق بی چشم و رو
هیچ نگردد مُجاب
ماهی دریا بگو
طعمه کشاند قُلاب
گفته ء گازَر بود
کاش شود آفتاب
افسر میدان رَزم
تیر تفنگ و خشاب
دست ببندد پُلیس
کارد درآرد قَصاب
قاتل اعدامی هم
بر سر گردن طناب
شیخ چنین وانمود
هست بفکرِ حجاب
مرد شکم درد را
سنگ شود مُستراب
آنکه نخوابیده است
وِردِ زبان کیسه خواب
شب بکشاند به زِه
تیر نماید شهاب
راست نشیند به دل
راست نگوید کَذاب
عمر گرانمایه نیز
میگذرد چو حُباب
وقت به پایان رسید
بنده شدم انتخاب
آه نبودم بَساط
جز یه کمی اِضطراب
دست به بالا شدم
تا که بگویم جواب
گفتم و خالی شدم
داد زدم یا وَهاب
بر همه اموات خود
هدیه نمودم ثَواب
حاصل این حرف ها
شد به همه این خطاب
هرکه رود خانه اش
با عجله با شِتاب
کرد اشاره به من
باز بُوَد دَرب و باب
گفت که حاجی برو
کَشکِ خودت را بِساب
°°°°°
،،حاجی اکبری،،