نمـی دانم کـه چـون بـاشـد بـمـعـدن زر فـرسـتـادنبـدریا قـطـره آوردن بـکـان گـوهر فـرسـتـادنشـبـی بـی فـکـر این نـقـطـه بـگـفـتـم در ثـنـای تـوولـیـکـن…
نمـی دانم کـه چـون بـاشـد بـمـعـدن زر فـرسـتـادن | بـدریا قـطـره آوردن بـکـان گـوهر فـرسـتـادن |
شـبـی بـی فـکـر این نـقـطـه بـگـفـتـم در ثـنـای تـو | ولـیـکـن روزهـا کـردم تأمـل در فــرســتــادن |
مـرا از غـایـت شــوقـت نـیـامـد در دل ایـن مـعــنـی | که آب پـارگین نتـوان سوی کوثـر فرسـتـادن |
مــرا آهـن در آتــش بــود از شــوقــت، نـدانـســتــم | که مس از ابـلهی بـاشد بـکان زر فرستـادن |
چـو بـلـبـل در فـراق گـل ازین انـدیـشـه خـامـوشـم | که بـانگ زاغ چون شاید بـخنیاگر فرستـادن |
حـدیث شـعـر مـن گـفـتـن بـپـیش طـبـع چـون آبـت | بآتـش گاه زردشتـست خاکستـر فرستـادن |
بـر آن جـوهری بـردن چـنـین شـعـر آنـچـنـان بـاشـد | که دسـت افزار جـولاهان بـر زرگر فرستـادن |
ضمیرت جـام جـمشیدست و دروی نوش جـان پـرور | بـر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستـادن |
ســوی فــردوس بــاغــی را نــزیــبــد مــیــوه آوردن | سوی طاوس زاغی را نشاید پـر فرسـتـادن |
بــر جـمـع مـلـک نـتـوان بــشـب قـنـدیـل بــر کـردن | سوی شمع فلک نتوان بـروز اختر فرستادن |
اگــر از ســیـم و زر بــاشــد ور از در و گـهـر بــاشــد | بـابـراهـیـم چـون شـایـد بـت آزر فـرسـتـادن |
ز بــاغ طــبــع بــی بــارم ازیـن غــوره کــه مـن دارم | اگر حـلوا شود نتـوان بـدان شکر فرسـتـادن |
تــو کـشــورگـیـر آفـاقـی و شــعـر تــو تــرا لـشــکـر | چـنین لشکر تـرا زیبـد بـهر کشور فرستـادن |
مسـیح عـقـل می گوید که چـون من خـرسـواری را | بـنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟ |
چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد | ز بـهر خـدمت پـایت بـخواهم سر فرستـادن |
سـعـادت مـی کـنـد سـعـیی کـه بـا شـیرازم انـدازد | ولکن خـاک را نتـوان بـگردون بـر فـرسـتـادن |
اگـر بــا یـکـدگـر مـا را نـیـفــتــد قـرب جــســمـانـی | نبـاشـد کم ز پـیغـامی بـیکدیگر فـرسـتـادن |
سـراسـر حـامـل اخـلـاص ازیـن سـان نـکـتــهـا دارم | ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن |
در آن حضرت که چـون خاکست زر خشک سلطانی | گدایی را اجـازت کن بـشـعـر تـر فـرسـتـادن |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج