کبری موسوی قهفرخی
کبری موسوی قهفرخی
چراغ ماه در ایوان آسمان روشن
شب آن شبی که زمین روشن و زمان روشن
میان طاقچه قران و چند شاخه ی گل
کنار عکس تو آیینه شمعدان روشن
تو مرد گمشده ی سال های دور منی
که با تو می شود این خانه بی گمان روشن
چه سال های غریبی که روز و شب در من
غم تو بود چنان آتش شبان روشن
در این میان شبی از دور دست فاصله ها
رسید قاصدکی واژه در دهان روشن
که مژده مان بدهد از قفس رهیده ای و
هوا گرفته پَرَت ، چشم آسمان روشن
**
همیشه نیمه ی تاریک بخت از ما بود
تو آمدی که شود سرنوشت مان روشن
تو آمدی و به دستم پرنده دادی و شمع
پرنده پر زد و شد شمع ناگهان روشن
پرنده را چه به حد و حدود دایره ها؟
پرنده می وزد و می شود جهان روشن
2
بیا بر تخت بنشین در دلم- این قصر در بسته-
تو را از ابتدا کم داشته کوتاه و سر بسته
من و شوق و قرار تو! من و این بی قراری ها!
که توسن، توسن است آخر ،اگر باز و اگر بسته
من و اوقات تلخی؟ نه! برای بوسه خوش وقتی است
که لب از خواندن اشعار شیرینت شکر بسته
چه مضمون های بکری در جهان شعر تو جاری است
کنیزک های موباز و غلامان کمر بسته
شب و روز مرا سامان بده با یک دهن آواز
که مدت هاست شمس م دل به آواز قمر بسته
تو آن سیبی که رودی از مسیر باغ آورده
امید حافظ شیراز بر این شعر تر بسته
3
من هم یکی از صد هزاران رهگذاری که
غرق تماشای تو اند ای آن اناری که
در کوچه ها ورد زبان مرد گاری چی ست :
چون بوسه ای! آنقدر سرخ و آبداری که…
هر چند با گنجشک ها خو کرده ای اما
نزدیکی ات خالی است جای یک قناری که…
بازیچه ی شاخه نباش و دل بکن از آن
چشم انتظار توست رود بی قراری که…
تا تور ماهیگیر پیر این بار جز ماهی
پر باشد از یاقوت های بی شماری که…
نه! قصه ی تلخی است باید آن من باشی
با دست هایم می کشم دورت حصاری که…
عصر است و این باغ بزرگ و چای موسیقی
آیا تو هم اندازه ی من دوست داری که…
….
آن حال ها اما گذشتند و ورق برگشت
حتی تو را هم باختم در آن قماری که…
حالا اناری باش و بر شاخه بمان یک عمر
اینگونه باید زیستن در روزگاری که…
4
ماهی قرمز بمان حتی اگر بد بگذرد
می رسد روزی که این دریاچه از سد بگذرد
در پی این مرگ تدریجی تولد نیز هست
ماه گاهی لازم است از هر چه دارد بگذرد
بی تو ای اوج و فرود دیدنی ! جذاب نیست
داستانم حول اول شخص مفرد بگذرد
**
آه نه !…تو قصد دریا داری و انصاف نیست
رود در آغاز راه از خیر مقصد بگذرد
ماهی زندانی ام تلخ است وقتت بیش از این
بین این دیوارها بی رفت وآمد بگذرد
گر چه هر سنگی برای رود کشف تازه ای ست
مایه ی رنج است هرچیزی که از حد بگذرد
5
در تمام طول تاریکی،سیر سیرک ها فریاد زدند:
ماه ! ای ماه بزرگ!…..
ماه دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید.فروغ فرخ زاد
لب نهادی بر لبش ، نی با کسایی گریه کرد
تار با شهناز در این هم نوایی گریه کرد
حلقه ی دست تو را می خواست دور گردنش
بره آهویی که از ترس رهایی گریه کرد
ریختی اندوه عالم را به جان سنگ ها
سنگ روی سنگ، کوه ازاین جدایی گریه کرد
بین گل ها “اشک مریم”* بود…هر اردی بهشت
سر به زیر انداخت و با دلربایی گریه کرد
گرچه با لبخندهایش پادشاهی کرده بود
لحظه های آخر فرمان روایی گریه کرد
سیر سیرک ها نفهمیدند آن ماه بزرگ
دور از خورشید در بغضی طلایی گریه کرد
اشک مریم: لاله واژگون در گویش محلی
6
تو لبانت شکر سرخ و تنت نی شکر است
شور شیرینی و نام دگرت ،می- شکراست
نوش جان است مرا ، نیش زبانی که تو راست
حرف تلخ از دهن تنگ قلم نی ، شکر است
بی تو ای ماه عسل ! قهوه ی تلخی ست شبم
آفتابی شوی ای کاش! شبم کی شکر است؟!
من نهالی شدم و ریشه دواندم در تو
آنچه جاریست در این برگ و رگ و پی ، شکر است
در ضمیر منی و خسته ام از هر چه ضمیر
کاش میشد ننویسم پس از این: ” وی ، شکر است.”
“وی” تویی، طعم بدیعی که نمی دانندت
تو لبانت شکر سرخ و تنت نی شکر است
7
عصر ها :موسیقی و چایی و آلاچیق ها
بی تو محزون است آوای خوش عاشیق ها
در تو گیرایی مرموزی ست ای ماه بزرگ
می کِشی و می کُشی دل را در این تعلیق ها
دو به دو …حتی کبوتر ها مرا دق میدهند
خسته ام از جمع های بی تو! از تفریق ها
زخم با انگشت های کوچکم دیرآشناست
ای گل سرخ شکفته لابلای تیغ ها
قد و خط و دل شکست و مشق عشقی نقش بست
من به این سختی شدم استاد نستعلیق، ها
“گل نراقی” روشن است و ماه خاموش است و من
باز دنبال تو میگردم در آلاچیق ها
8
رفته ست اخم پیر نیشابور در هم
آمیخته عطر تو با کافور در هم
تو زنده ای ،این شعر هذیان نیست هر چند
ذهنم شده مثل کلاف چور*، در هم
دنبال شهد ناب لولیدند عمری
دور لبت انبوهی از زنبور در هم
حتی نمک گیر تو شد نقاش و آمیخت
لب های شیرین تو را با شور در هم
تا این که “طوفان “ی شد و بر شانه هایت
آشفت یک خروار موی بور در هم
کو سایه روشن های مخمور نگاهت؟!
غم ریخت آنها را به یک هاشور در هم
بیدار شو ،وقت است تا ما هم بپیچیم
چون ساقه های پیچک و انگور در هم
آغوش من تنگ و دلم تنگ و زمان تنگ!
گنجشک ها هم رفته اند آن دور در هم
اما تو خوابی و جهان تصویر گیجی ست
آن گونه که تصویر یک منشور در هم
9
جوخه ی اعدام یا قلاب ماهی گیرها…؟
مطمئنا نیست فرقی بین این تصویرها
کیمیاگرها نمی دانند بی چشمان تو
هیچ تاثیری ندارد بر دلم اکسیرها
سعی چینی بند زن ها هم ندارد حاصلی
بیشتر کرده ترک های مرا ،تعمیر ها
سرو در سوز زمستان دیدنی تر می شود
می خورد در هم گره ،گاه این چنین تقدیرها
بیش از این رنجم مده ،محکم ترین دیوارها
گاه می ریزند با کوچک ترین تغییرها
10
مثل درختی که پر است از کنده کاری ها
در سینه ی خود دارم از تو یادگاری ها
از جای هر زخمی زدی، گل سر بر آورده ست
پر برگ و بارم کرده اند این بردباری ها
در خلقت هر برگ، رازی ست شکل قلب
این بود منظور من از نامه نگاری ها
هرچند هر دو چشم در راهیم، با این حال
با هم تفاوت می کند چشم انتظاری ها
می آیی اما بوسه ات طعم تبر دارد
از پا می افتم ، پس چه سود از پایداری ها؟!
می میرم اما نام من یاد آور اوج است
چون شیر سنگی در میان بختیاری ها
بختیاری ها بر سر قبر نام آوران و دلیران، شیر سنگی می نهند