آرزو بهرامی
شب از آسمان افتاده بود
وتلاش ساعت برای سقط عقربه ی کوچک فایده نداشت،
از میان عابران همیشگی خطوط موازی کارگر هراسان می دوید
اینبار فقط چراغ راهنما نبود که در برابرش سرخ می شد؛
آسفالت هم..
خرده شیشه لعنتی برهنگی نمی شناخت.
آرزو بهرامی
پ.ن:برای پینه های محترم دست هات.
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران