چه دلداری چه دلداری عجب یار دل آزاری
گرفتارم گرفتارم چرا کردش چنین کاری
برید از من دل و جانم مرا کردش به زندانم
چه رفتاری چه گفتاری چه دلدار ستمکاری
چرا رفتی ز آغوشم نمی گردد فراموشم
چو شمعی گشته خاموشم نشستم به عزاداری
نمی دانم چه می خواهی گهی بخشا و خود خواهی
دگر بیزارم از این حس از این احساس اجباری
رهایم کن از این بازی از این آغازه لجبازی
به خیرت من امیدم کو ندارم چشم دلداری