فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

چراغ خلوت کوهستان، پُر از شبانه ی روشن بود /دکتر حسن دلبری

شهدای خدمت

چراغ خلوت کوهستان، پُر از شبانه ی روشن بود
که سیب نقره نشان ماه، درست در شب چیدن بود
اگر چه قصه ی من با ماه، حکایت نرسیدن بود
“خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود”

چه پرسه ها که نگاه من، در این هوا و حوالی زد
هزار نغمه زد و انگار؛ کنار یک گل قالی زد
که هر چه ناله زد این بلبل؛ برای باغ زغالی زد
“پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود”

زمان دو خط موازی داشت؛ دو رودِ در دو جهت جاری
همان همیشه ی عقل و عشق، همان حکایت تکراری
یکی به ساحل بی دردی یکی به ورطه ی بیداری
“من و تو آن دو خطیم آری؛ موازیان به ناچاری
که هردو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود”

اگر بناست نبارانی؛ چه سود در کم و بسیارت
اگر بناست برنجانی؛ چه فرق بین گل و خارت
نه دیدن تو به ما آمد؛ نه چیدن از گل سرشارت
“گل شکفته خدا حافظ! اگر چه لحظه ی دیدارت؛
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود”

کبوترانه نمی آیید؛ به لب نشینی بام من
درست مثل همید انگار؛ تو و جواب سلام من
چه خوش خیالی تلخی داشت؛ دهان تشنه ی جام من
“شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود”

نسیم معحزه ای آمد؛ به باغ بی رمق گل ها
مگر دوباره برانگیزد؛ دل شکسته ی گل ها را
در آن خرابه ی مرگ آلود؛ ازآن نسیم ِ تک و تنها
“اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود”

همیشه لب زدم از پرواز؛ نشسته در قفس ماتم
همیشه زخم زدم بر خود؛ اگر چه دم زدم از مرهم
امید زخمی من، سهراب؛ فرود خنجر من، رستم
“چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر، قفس می بافت؛ ولی به فکر پریدن بود”

دکترحسن دلبری
در استقبال غزلی از حسین منزوی بزرگ