سلیمان پناهی
تو توانایی و من عاجزم از فن بیان
چاره فرما که از این پس بنماییم همان
حسرت دیدن تو غصّه شده بر دل من
فاش گفتم که نگویید چنین است و چنان
این که تسلیم تو باشم نه حدیثی است نه حرف
جان فدای تو شود بهتر از این نیست عیان
با اشارات تو دل تاب و تبش افزون است
غرق در حیرت و انگشت گزان است جهان
دلبرا از خم ابروی تو مستم لیکن
فرصتم را بگرفتست و چه تنگ است زمان
عهد کردم که اگر لب بگشایی به سخن
هرچه دارم به تو گویم که نباشی نگران
باغ و بستان و من و عشوه ی جانانه ز تو
باهم آییم به خلوتگه و باشیم عیان
خوش نسیمی است صبا در بر و بوم جانان
بی تو بسپارمش این هدیه برای دگران
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران