📖 پژواکِ سکوت
یادنامهای برای دلهای خاموش
✍️ یعقوب پایمرد ✅ زَلَقی
—
شبِ اول که رفتی،
باد آمد و چراغِ ایوان را خاموش کرد،
و سکوت — مثل پتوی سردی — افتاد روی تنِ خانه.
هیچکس نفهمید آن شب،
دلی شکست بیصدا.
من ماندم،
با چای نیمهسرد و صندلیِ خالی،
و نگاهی که هنوز،
به سمتِ در بود.
سالها گذشت…
نه مثل نسیم، که مثل خاکسترِ آهسته.
زمان از من رد شد،
اما تو را جا گذاشت در چینِ پیشانیام.
باران دوباره بارید —
در همان کوچهی قدیمی،
همان بوی خاک، همان ردّ گامِ گمشده.
نگاهم به چهرهای افتاد،
که شبیهِ تو بود اما نه،
او فقط سایهای بود از خاطره.
عکسی از جیبش بیرون آورد:
من و تو، کنار درختِ توت.
لبخندها جوان بودند،
اما چشمها از فردا خبر نداشتند.
گفت:
«ما اون روز، هنوز به وداع فکر نکرده بودیم…»
عکس خیس شد.
باران، صورتِ هر دویمان را یکی کرد.
و در میانِ آن تلاطمِ نمناک،
من فهمیدم که هیچ چیز نمیمیرد،
فقط آرام، از یاد میرود.
رفتم بیهیاهو،
در دلِ کوچهای که دیگر نامم را بلد نبود.
صدایم در باد گم شد،
اما هنوز گوش میدادم —
شاید پژواکِ کسی در دلِ خاموشی،
مرا صدا کند.
دیگر دلم به رفتن نمیتپد،
به ماندن هم نه…
فقط میانِ این دو بیسرانجام،
نفس میکشم مثل چراغی که زندهست
اما نوری ندارد.
دستم به دیوارِ خاطره میخورد،
سرد است و خاموش.
روی خاکسترِ نامت مینویسم:
«من هنوز اینجام…»
اما باد میخندد و پاکش میکند.
دیگر کسی نمیپرسد: "چرا ساکتی؟"
چون همه رفتهاند،
و من یاد گرفتهام
که سکوت، زبانِ زندههاست
وقتی دلشان مرده باشد.
گاهی صدای تو را
در تا خوردنِ برگها میشنوم،
گاهی در شکستنِ شب،
در بغضِ کوه،
در خوابِ ناتمامِ باران.
اما بیدار که میشوم،
فقط خودم ماندهام
و فنجانی سرد
و خاطرهای که پیرتر از من است.
در پایان،
نه نوری مانده، نه نگاهی، نه ردّی از دعا،
فقط سایهایست که آهسته میگوید:
«زندگی، همان مرگِ بیعجله است…»
و من لبخند میزنم،
چون دیگر از تکرارِ تنهایی نمیترسم،
من و سکوت،
دو رفیقِ کهنهایم،
که هیچکس از ما جدا نخواهد شد.
واما ای کاش.،







