شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست وز پس پرده ی پنهان فراموشی مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت ناگهان ، خاطر من چون افق اینه روشن شد ناگ…
شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست وز پس پرده ی پنهان فراموشی مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت ناگهان ، خاطر من چون افق اینه روشن شد ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد یاد تو ، عکس در ایینه ی تنهایی من انداخت یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود نظر از پنجره بر بام شب افکندم قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود با خود اندیشه کنان گفتم آسمان ماه درخشان خزانی را همچو ایینه به دیوار افق کوبید قله ای کو ؟ که من از اوجش دست بگشایم و آن اینه برگیرم تا در او ، لحظه ی پایان جوانی را چون شفق در گذر آب توانم دید این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی رهنمونم شد و از خانه برونم راند نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند تیره ی پشت برافراخته ی او را با قدم های عمودی ، همه پیمودم پای بر پله پنجاه و نهم سودم ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک زیر لب ، با دل خود گفتم آه ! من یک قدم دیگر از زمین دور شدم یک نفس دیگر به زمان نزدیک من ازین پله که پا بر کمرش دارم صورت کودکی و سیرت پیری را هر دو ، در اینه ی ماه توانم دید سهم جمشید اگر جام جهان بین بود من ، جهان را به از آن شاه توانم دید ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را در دل اینه اش دیدم وز دگرگونی آن چهره هراسیدم خواستم تا نظر از اینه بردارم دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز در پی خواب فریبنده ی سوداها لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود بار دیگر به دلم گفتم تو ، اگر ماه درخشان خزانی را به خطا اینه غیب نما خواند ی معنی غیب ندانستی ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست بی گمان اینه ی دق بود ماه ، بر پله شصتم تافت پله روشن شد و پیرامون او تاریک باز من یک قدم دیگر از زمین دور شدم یک نفس دیگر به زمان نزدیک وز بلندای سحرگاهان شاید از روزنه ای پنهان در دل خانه ی متروک نظر کردم صبح آمد و یاد تو ، دگر باره در فراموشی ایام ، نهان می شد در غیاب من و تو ، ساعت دیواری با دو انگشت فسونکارش زخمه بر تار زمان می زد نغمه پرداز حیات گذران می شد عکس من ، در دل قاب غبار آلود به چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج