شبیه یک غزلِ پشتِ گوش افتاده –
و رودی از تب و تاب و خروش افتاده؛
و رودی از تب و تاب و خروش افتاده؛
رسوب کرده تمام ترانه ها در من
و اشتیاقِ من از مرزِ جوش افتاده
نمی کنی تو نگاهم، نمی دهی گوشم؛
من آن تمایل از چشم و گوش افتاده
جویده شد همه ی خاطرات تو/ انگار-
میان خاطره های تو موش افتاده
به عمقِ چشم تو از بس که دست و پا زده «من»؛
خموش گوشه ی چشمت ز هوش افتاده
نزن تو پلکْ فقط لحظه ای که از چشمَت
بگیرم این «من» را که خموش افتاده
شاعر پرویز جنتی محب
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو