شنیدهای ؟
پدرم قاتل بود
نان در تنور میسوزاند
و یک محله
هر شب
نان به خونِ گندم آغشته میکرد
با خمیر ،
چانه سیقل میداد
اما چانهاش جو و گندم میترکاند
لختی بر سر خمیر میکوبید
و لختی بر فرق من
آنقدر نمک بر زخم نان پاشید
زندگیاش ترش کرد ؛
از نان ، نا به جان ما نشست
کاش ناناش آجر میشد
و روی هم میچید
اما
گنجشکها
تَرکمان نمیکردند
نان گران میشد
دردمان نه
کاش رویت سفید میماند
با همان گَردِ آرد ، مَرد
تو ابن سعد نبودی
و زندگی
آنگونه رو سیاهت کرد
ما که صد یزید به جیب زدهایم …
شاید
نقاب زینب به چهرهات مانده
از آخرین تعزیهات
یا در تنور
آفتاب گرفتهای
آخر محلهمان این همه ” سیاهی ” نداشت
حالا خم ماندهای برای چه
پیش از غروب
تنور
سرد شد
نانات
تمام شد
هنوز کمرت زار میزند
قامت دادهای به جای نان
تو ؟ نه کم ندادی
دنیا کم فروشی کرد
از هر چه داشت
- حتی
از غم
از اشک
که سکوتات طولانی نشود …


