پانته آ صفائی
پانته آ صفائی
تا صبح در سیاهی شب شمع روشنی
پروانهوار دور حرم چرخ میزنی
پروانهوار دور حریم ستارهها
هر شب تو را چو ماه سماعی است دیدنی
ای تا سحر همیشه سر پا و بیقرار!
ای رازدار مرثیههای نگفتنی!
ای پردهدار کعبهی پهلو شکافته!
امشب چرا نشستهای و موی میکنی؟
امشب تو را چه میشود ای ماه نقرهپوش!؟
هی خیره میشوی به در و میخ آهنی
زل میزنی و اشک امانت نمیدهد
زل میزنی و بر سر و بر سینه میزنی
ای رازدار خانهی مولا! بگو کجا
کی آن قد بلند بدل شد به منحنی؟
کی در گلوی مرد سخن استخوان شکست؟
کی خار غم نشست به چشمان روشنی؟
از کی به سمت صبح و صدای پرندهها
باقی نماند جز دهن چاه روزنی؟
از کی اذان به گریهی ماتم شبیه شد؟
کی شب به روزهای محرم شبیه شد؟
از کی کبود شد تن کاشی و گنبد
مسجد به سقف نیلی عالم شبیه شد؟
آیا مدینه جنت روی زمین نبود؟
شهر رسول کی به جهنم شبیه شد؟
ما کی شبیه امت موسی شدیم که
بغض علی به روزهی مریم شبیه شد؟
ما کی شبیه امت موسی شدیم که
دیگر بلال دست کشید از مؤذنی؟…
چیزی بگو!… نه! هیچ نگو، آتشم نزن
من تاول جنونم و کافی است سوزنی…
ساکت بمان تمام شب ای نقرهپوش اشک!
بیرون نیاید از دهنت آه و شیونی!
آرام باش ماه! که شبهای بعد از این
سرهای کودکان علی را تو دامنی
2
حق دارد این نهال چنین سرخوش است و مست
بعد از چهار بار خزان سبز مانده است!
بعد از چهار بار خزان، چار فصل سرد!
بعد از چهار بهمن و دی… خاطرت که هست؟
از سوز خاطرات زمستان تمام سال
تا لب به جام میزدم از لرز میشکست
از بس که بغض و خشم فروخورده داشتم
دستم که میرسید به تسبیح میگسست
شکر خدا که فاجعه قدری مجال داد!
شکر خدا که غم دو سه گامی عقب نشست!
شکر خدا که باز به شادی بلند شد
آن دست که گذاشته بودیم روی دست!
3
اتوبوس شلوغ ترمز کرد چشمهای مسافران تر شد
پیش چشمان شهر یک گنجشک توی خون غلت زد کبوتر شد
دو سه تا جزوه، یک دو تا خودکار… جای یک دست سرخ بر دیوار…
خودنویسی کنار جو افتاد، آب یک شهر رنگ جوهر شد
دکمههای لباس آبی تو دانه دانه بنفش تیره شدند
هر چه پیراهن تو قرمزتر سرخی گونههات کمتر شد
رنگ رویت پرید یخ کردی، چه هوایی! چه شنبۀ سردی!
(نخل من هر چه باد میآمد بیشتر بیشتر تناور شد)
روز، آبستن مصیبت بود، صبح از پرده در نمیآمد
تو که برخاستی غبار نشست، صبح اردیبهشت مادر شد
4
در چشمهایت «دوستت دارم» چه عریان است!
اما زمستان است امید من! زمستان است!
دست از بغل بیرون نیاور، برف میبارد
حرفی نزن! موشی در این دیوار پنهان است
این خانه مثل صحنۀ یک فیلمبرداری است
در لحظههای شخصیات هم، شهر مهمان است
آهسته روی میز بگذار استکانت را
بی سرصدا بیرون بیا… (اینجا خیابان است)
حالا کمی راحتتریم، اما طبیعی باش
نه مثل آنکه در دل از چیزی هراسان است!
این روزها انبار باروت است شهر من
آرامشش آرامش ماقبل توفان است
شاید اگر یک وقت دیگر بود میشد ما…
اما زمستان است امید من!… زمستان است…
5
صحرا ز خاطر برده چک چکهای باران را
پر کرده ریگ و ماسه ذهن این بیابان را
هر روز سوگ یزدگردی یا سیاووشی…
لعنت کند پروردگار افراسیابان را
هر شهر را یک رود خاموش است و هر ده را
دریاچه ای خشکیده و هر کوی و میدان را-
فوّاره ای خوابیده در حوضی پر از جلبک،
هر خانه ای در انتظاری تلخ، باران را
زاینده رودت را بگریم یا ارس را، یا
دریاچۀ چیچست* و هامون یا پریشان را؟
ای خاک دریادل! چرا چیزی نمی گویی؟
بر لب بیاور بار دیگر اسم طوفان را!
کیخسرویی کو تا که برخیزد ک بنشاند
بر هفت سال خشکسالی مُهر پایان را؟
کو ابر باران آوری؟ تا پرسیاووشان
گلدان کند این دشت بیزار از زمستان را
*چیچست نام اساطیری دریاچۀ ارومیه است.
6
مثل نمک در آب یا مثل عسل در شیر
در من چنان آمیخته! با من چنان درگیر!
حتی اگر شبهای دی یخ بستم از سرما
حتی اگر در ظهر تابستان شدم تبخیر-
تفکیک ذرات من از عشق تو ممکن نیست
هر قدر از صافی مرا رد میکند تقدیر!
هر قدر ذوبم میکند در بوتههای رنج
هر قدر میریزد به حلقم زهر یا اکسیر…
اسم تو از زیر زبانم درنمیآید
حتی اگر از استخوانم بگذرد شمشیر!
…
اسم تو چون یک گردباد وقت و بیوقت است
پیچیده در دنیای من از آلپ تا پامیر
7
دروغ است اینکه دیگر از غزل از شعر بیزاری
تو تا خون در تنت باقیست از این عشق ناچاری!
دروغ است اینکه دیگر شعرهایم را نمیخوانی
که میسوزانی ابیات مرا در زیرسیگاری
غزل آهوست، تو با این غرورت ای پلنگاببر!
چطور از چشمهای میشی او چشم برداری؟
غزل اسم زنی زیباست آهوشیوه، آهو چشم
تو بیش از آنکه میاندیشی او را دوست میداری
غزل آغوش گرم توست وقتی نیمه شب با من
به پچپچهای گلدانهای شببو گوش بسپاری
غزل آن کیف پول چرمی مشکی ست وقتی که
بجز من، عکس هرکس را که در او هست برداری
غزل ساز تو، آواز تو و آن سی دی تاج است
که دائم دوست داری توی ضبط صوت بگذاری
تو از من ناگزیری، از غزل ناچار، مثل من
که از ناچاریم در پنجۀ عشقت خبر داری
بخوان… تصنیفی از عارف بخوان، یا از رهی، یا… آه!
بخوان، چیزی بخوان، برخیز… میدانم که بیداری!…
8
گنجشک روی سرسره، پروانه روی تاب
من سر به شانههای تو در پارک نیمه خواب
مثل بهار باغچه را تازه میکند
چشمانت، این دو کاسهی لبریز از شراب
انگشتهای نازک من پنج شاخهی
یخ بستهاند و دست تو یک پنجه آفتاب
ای خندهات شکر، نفست گل، لبانت آب!
کی میرسد به دست من این شربت گلاب؟
کی میرسی نسیم؟! کجا برگ میخورد
یکباره فصلهای غمانگیز این کتاب؟
پلکی بزن که که روسریم قاصدک شود
پلکی بزن که خانهی ایمان شود خراب
پلکی بزن که حسرت پنهان من شود
با قاهقاه خندهی پاییز بیحساب
…
زیباست شب، شبی که بتابد به گونههام
از پشت شانههای بلند تو آفتاب…
9
فصل انارستان و فصل برگریزان است
فصل دو تایی شعر خواندن زیر باران است
فصل لباس گرم پوشیدن، زدن بیرون
فصل سر شب چای خوردن در خیابان است
فصل پیاده عصرها تا ناژوان* رفتن
فصلی که باغ از لیمو و از به چراغان است
فصل دو تا فنجان و یک قندان و بعد از شام
سرگیجه های مشترک از دود قلیان است
فصل من و تو، فصل رنگ و فصل نارنگی
فصلی که بی تو اصفهان مانند زندان است
با تو توقفگاه لکلکها و درناهاست
بی تو فقط پاییز در این شهر مهمان است
دستی خنک در بین موهایش اگر رقصید
دست نسیم مهربان مهر و آبان است
پایی اگر از کوچههای خلوتش رد شد
پاهای لرزان کلاغی نیمه عریان است
…
این باغچه بی حسن یوسفها چه غمگین است!
این خانه بی گلهای شیپوری چه ویران است!
این فصل فردایی ندارد، لج نکن! برگرد!
امروز اگر دل دل کنی فردا زمستان است
10
هر چه دستان تو قانعتر و خرسندتر است
روی آتش، دل من دانة اسفندتر است
با تو پیراهن من باغچة نسترن است
با تو شبهای من از شبنم و لبخند، تر است
اصفهان با تو قدیمیتر از این است که هست
تو که لب وا کنی این شهر سمرقندتر است
صفه، این تپّة در دسترس معمولی،
با تو از کوه دماوند دماوندتر است
آه! برخیز و ببین شب چه شب زیبایی ست!
ماه میتابد و چشمان خداوند تر است!
دل به دریا بزن ای رود جوان! فکر نکن
کسی از من به تو و عشق تو پابندتر است!
هر چه خرسندتری من به تو مشتاقترم
عشق سروی ست که در سایه تنومندتر است