وقتی از کوچهی تنهایی خود میگذرم
چه غریبانه به دیوار و درش مینگرم
آشنایی که از آن کوچه گذر میکردم
ولی افسوس کنون از همه بیگانه ترم
روزگاری که در این کوچه مرا یاری بود
رفتیوخونزدی ای دوستچنین برجگرم
منم و حسرت و تکرار همان خاطره ها
که در آن خاطرهها گمشدهای دربهدرم
خونشود چشم منازمنظرهی خاطرهات
صحنه در صحنه که آید همگی در نظرم
کی دگر خواب خمِ زلف تو راخواهم دید
تا به کی شِکوهی هجر تو به جانم بخرم
بی وفا رفتی و غافل شدی از دلشدهات
تو نبودی و ندیدی که چه آمد به سرم
به کدامین غم تنهایی خود خو بکنم
عاقبت رام نشد دل ، به رَهت منتظرم
کی تو از حال دلِ سوختگان با خبری؟
من که از عاقبت کار جهان بیخبرم
یا که خاموش شود آتش جانسوزِ فراق
یا تنِ خستهی خود را به خدا می سپرم.
#محمد_حسین_نظری