وحید ضیایی
1
خرس های بی دندان
این برف که در گوش آسمان خوابیده
تا بزنم به جاپای رهگذری بی حواس
عشق را چون کیسه ای هر روز
کولی وحشی بی نزاکتی هستم که خواب را می کشد
و رابطه را می کشد
به انظار واکس زده ی عموم …
آنها که هر صبح ردایشان را
زنبیلشان را
دسته چکشان را
در بیتابی عجیب بی خویشی
پهن می کنند بر دوش صبحگاهی
زنگی با کلاسی ، که معدل اجتماعی شان
آغشته ی هیچ پشگلی نیست …
روی شانه هایم
از قرص نانی دزدی سفره خانه ای ساخته ام
نصف دیگر اما مخمر روزگار دلسردیست
وقتی حتی گرگی نیست
که خاطراتت را بدرد
یا شمعدان های نقره ای
که پدری مقدس ببخشند
به دست های از پینه زاری .
کافه چی ، گربه ها را بیشتر از من دوست دارد
چه تفاوتی بین سطلی از زباله
با مردی که جای نوک – گنحشک هاست
با مندرس بلندی که باران می باراند
اهواز می تکاند .
کسی که چکمه هایش گیلاس
انگشت هایش
مار های چشم تیله ای باغ های مصری اند
در بخار آبی کافه سر می خورد
آنطرف
قلب های سرخ پوشالی ست ، خرس های بی دندان
اینطرف
رد قرمزی از چاقویی پنهان
و ولگرد جو گندمی حواس پرتی
که دگمه های مشروطه اش را می بندد
و کیسه های گمنام را
تا نزدیکترین سرد خانه مشایعت می کند
بند آخر
برف ایستاده
و گوزنی تیر خورده
دوستت دارم های اتفاقی اش را
سم می تکاند .
2
دستم از پشت هزار قرن دوری و دوستی
میرسد آنقدر ها که در خیال بفشارمت
و انگشت های کشیده ی شب را تا سحر بشماریم
تو را چون ماه بغل می کنم
چون کودکی هام
تو را چون آب می نوشم
چون درخت :
بی وقفه بیصدا
و حلقومت آن سیب هبوطیِ حواست
زیر دندان های متوحش من.
تو را از دور صدا میزنم
و کابل های ضعیف
می سوزند
چنانچه جغدی از دوست داشتنم
که در خراب تنت
چشم می گرداند
کاش بودی
همینجا
و دست هایم پلی که از آن سویش
تبعیدی سردسیر عشق می آمد
و تو ناچار
باران را مشت می کردی
توی چشم هات ….
3
انگار خواب دیده ام
سالی ماهی پیش
در تنگ رویاهایم
سرخی لبی می لغزد
شبانه
کسی که انگشت هایش
تعبیر باغ های معلقند
در مصاف تن با وطن
کسی که لمس سینه هایش موسی ست
و نافش آن سیاه چالی
که شیدایان انقلابی کبیر را فرو می برد
گنجشک ، تعبیر عجیبی ست
که در قفس خوابهایم تخم قرمز می گذارد
و شعری تنها
در کوهستانی از سپیدی هات
منتشر می شود
بیهوده بگویم که دوستت دارم
در جریده های مقدس عبوس
روبنده ات بزنند حتی به وقت نکاح
سالهاست
در من وزیرستانی ست
که تلافی ات بکند
و من گاو فربه قلبم را
به کودکان گرسنه ی معصومی داده ام
که چوپان گرگان فردایند تو
به همه زبان های دنیا
پس می زنی ام
و من پیامبر الکنی
که به همه ی میخانه های شهر
بدهکار است ؛