چو خورشید مهر و وفا، مادر است
چو کوه صبوری، دلش یک سر است
ز جانش چراغ محبت فروخت
ز چشمش شرار عطوفت بسوخت
بشر را ز دامان خود پرورید
فلک را به آغوش خود گسترید
به لب نغمهی لایلای نوید
به دل قصهی غصهها وامید
چو شمعی که در نیمهشب سوخته
ز نور دلش، خانه افروخته
پدر، سایهای از شکوه خدا
نشان استواری و صبر و وفا
به دستان پینه، درختی نشاند
به پایش بسی جوی آبی فشاند
نه خسته، نه غمگین، نه پژمرده حال
بسی شاد و مسرور در ماه و سال
پدر قلعهای سخت و دیوار صبر
همیشه محافظ همیشه چو ببر
ز جان پاسدار رهت ای پسر
ز مهرش چراغ دلت در سحر
مپندار مهرش شود بیبها
که در سایهی اوست لطف خدا
ببوس آن دو دستی که شد خاکگیر
نما احترامش چو آدینه پیر