همیشه برای بیاعتنایی، بهانهای داری
برای دروغهای بیشمارت، عجب خزانهای داری!
نه روشن، نه تاریک، نه نزدیک و نه دوری
میان دو حسّ غریب، عجیب آشیانهای داری!
من آن سادهیِ بینقابم، تو یارِ نیرنگی
هزار رنگِ فریبی، کجا نشانهای داری؟
نگاهِ دو چشمت، پُر از فسون و حیلهگریست
به شاخهیِ خستهیِ دل، چه پیوندِ بی جوانه ای داری؟
دلِ مجنون را گرفته ای به بازیِ، لیلیوار
برای اشک دروغین، مگر تو شانهای داری؟
کسی را نمیخواهی، رهایش کُن، برود
چرا چومار، همیشه درونِ دلش، لانهای داری؟
همیشه به ظاهر،حکایتِ قصهات،مهر و وفاست
هزار نقش دروغین، درونِ هر فِسانهای داری
امینم، و در هوای زهرآلود، تنفسم بند است
به هفت دستگاه و گوشههای دلم، بگو ترانهای داری؟