دادا بیلوردی
آهویی اوفتاده پای حرم ، کربلای تـو را نظاره گر است
بازهم این کبوتری که منم، با دو بالِ شکسته پشت در است
باز غرقِ قیامتی شده ام ، در خـراسان ِ چشمهای ترت
نینوائی دگر گشوده دهن، لیک قدری نهان و مختصر است
ردّ پای تو را که می شنوم، خویش را می کنم در آینه گم
آری آن روحِ پر تلاطم تو، برزمین و زمان بزرگتر است!
قلبم از اضطراب می تپد و چشمم ابرِ سکوت می شکند
باز هم غرق در جنون شده ام، اتّفاقی به جانب ِ خطر است
نرم نرمک نگاه ِ خیس ِ مرا، طعمِ زهری نموده پر ز محن
روزگار از مذاق ِ دل به در و کودک ِ حسّ ِعشق، بی پدر است
روحِ من قرنها نشست عقب ، باز برهم زدم حصارِ زمان
دیدم آن را که دل سیاه بُوَد ، بیگمان اهلِ دشمنِ سحر است
روح من قرنها نشست عقب، کوفه شد سبز پیشِ من چو کویر
گفته شد هشتمین علیّ ِ زمان، زیرِ تیغ ِ جهالت ِ بشر است…
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران