
هادی مومنی هابیلی
تب آیدا در شب شاملو
از آن عشق نیمایی نو بگو
بیا قاصدک هان امیدی بده
به شبهام شعر سپیدی بده
پلنگ دلم منزوی تر شده است
جهیدن به ماهم قوی تر شده است
که این فصل سرد است و من بی فروغ
غریبم در این درد شهر شلوغ
ترک خورده تنهاییم مهربان
چراغی بیاور به شبهایمان
که سهراب خونم کمی کم شده
شقایق جنونم کمی کم شده
کمک کن جنونم کمی بیشتر
شود بیستونم کمی بیشتر
کمی بیشتر بیشتر بیشتر
مرا تا غزلهای وحشی ببر
جنون خداداده ی شعر من
مخدرترین ماده ی شعر من
غزال غزلهای صائب بیا
مرا شاعر سبک هندی نما
ببر خانه ام را به بیت کلیم
به غوغای آتشفشانی عظیم
همان عاشق بیدلم من هنوز
بیا و جنون را به جانم بدوز
کمی باده بر روی بنگم بریز
رباعی درون سرنگم بریز
که خیام را در رگم حس کنم
خرابم کن ای شعر – تزریق غم ! –
بزن آنچنان تا سرم سِر شود
در آیینه عطار ظاهر شود
که عرفان دلم را به حال آورد
که سیمرغ را نزد زال آورد
که تا چاره ی کار رستم کند
ز شهنامه شغاد را کم کند
حماسیترین باش و کولاک کن
بیا مدح محمود را پاک کن
که هرگز نریزد دگر عنصری
به پای ددان دُر لفظ دَری
که شیراز باغ تغزل شود
که شاهِ چراغ تغزل شود
بیا حجم رویای شعر من
برایم ز یک موج نو دم بزن
2
سایه ای بر مغز من پُک می زند
بر شعور شعرها شوک می زند
با مدادی سبز قرمز می کشد
هی به روی دفترم نوک می زند
گرچه اره دَن دَدَندان درد را
با سر براده ها رُک می زند
سوزن مژگان او بر زخم من
کوکی از احساس نازک می زند
آب رنگش آب و رنگ تازه ای
بر نقوش بوم ونگوک می زند
3
دلم گرفته مثل دکمه های بسته ی تنی
که نخ نما شده میان درز های سوزنی
میان یک اتاق خالی از تنفس خدا
نشسته ام در انزوا بدون هیچ روزنی
که لنگ می زند دلم قدم… قدم… قدم… قدم
میا… نِ نَب… ضِ مُر… ده يِ… رباطهای آهنی
تو در فضایِ عنکبوتیِ هبوطِ دردِ من
نشسته ای و بر تنم هنوز تار می تنی
بریده ام از این هوا چرا بریده ای حوا
به بی گناه مانده ها چرا سری نمی زنی