قاسم پیرنظر
نیمی از شهر
من فقط در دل تو شاد و ز غم آزادم
ورنه دور از تو همان لیلی غم بنیادم
ننشین پیش کسی ، تا نشوم درد آلود
بس دویدم پی تو از پر و پا افتادم
ته آن کوچه ی بن بست تو بودی با او
من چرا بر تو فریبای هوس دل دادم
نیمی ازشهر به حال دل من می خندند
در توام ، ساکن این شهر خراب آبادم
هرخیابان که از او میگذرم می نالد
ترسم آخر بدهد حسرت تو بر بادم
بنویس آمدنت را بفرست از پر باد
حس کنم لحظه دیدار بود میلادم
حرفی از غصه نزن طاق دلم می لرزد
مثل داد عمریست در دامنه ی بیدادم
کوچه های تن من مثل دلم بن بستند
رهگذاری که ندارد شنود فریادم
پنجره اسم ترا زمزمه دارد شب و روز
تا غریبی نبرد عشق ترا از یادم
درد دارم ؟ همه در حل معما گیرند
عین دیوانگی ام باز ، غزل بنیادم
عام گویند که مجنون توام ، حرفی نیست
خاص گویند ،که از عقل سلیم آزادم
پیرنظر ” سلیم”
در رکاب حضرت لسان الغبب
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران