نیما مهرجو – هر کس که می بیند تو را …

چشم تو مستی میدهد با آن نگاه آتشین
گوید که الکل چشم تو رازی چو میبیند تو را

قانون که سر خم می کند در حکم و فرمان دلت
گوید بفرما حکم کن قاضی چو میبیند تو را

لشکر به درب منزلت آری بفرما حکم کن
آری به فرمان تو شد غازی چو میبیند تو را

يا اینکه روزی با کسی شطرنج گر بازی کنی
قانون فرامُش می کند بازی چو میبیند تو را

آینده با آه و فغان گوید نیامد او چرا
افسوس بر حالت خورد ماضی چو میبند تو را