توخوابی و من بیدار انصاف نمی باشد
من عاشق و دلداده تو بی خبر از بیمار
من عاشق و دلداده تو بی خبر از بیمار
هر روز که رو در رو انگار نمیبینی
انگار که جسمم نیست یا روح شدم انگار
چون دایره در دورت هی چرخش بیهوده
تو مرکز آن حلقه چون سوزن این پرگار
تو دوری و نزدیکی چون آنچه که هست و نیست
این فاصله ها بسیار دیوار پس از دیوار
این جامعه مجنون دیوانه نمی فهمند
هر دل همه خاموشی یا مغزِ همه بیمار
این قافله حیرانند زین عشق و محبت ها
هی دور و برم پر شد از غافل و از بیکار
این پاکی و استغفار از آن خودت واعظ
من دولت آزادی خواهم بکنم در کار
گویی تو به من هر دم جرم است می و معشوق؟
این تن که به یغما رفت سر هم برود بر دار
شاعر نیما مهرجو
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو