نـو مــریـدی بــود دل چــون آفــتــابدید پـیر خویش را یک شب بـه خوابگفت از حیرت دلم در خون نشستکار تـو بـرگوی کانجـا چـون نشسـتدر فــراقـت شــمـع دل ا…
نـو مــریـدی بــود دل چــون آفــتــاب | دید پـیر خویش را یک شب بـه خواب |
گفت از حیرت دلم در خون نشست | کار تـو بـرگوی کانجـا چـون نشسـت |
در فــراقـت شــمـع دل افــروخــتــم | تـا تـو رفـتـی من ز حـیرت سـوخـتـم |
من ز حـیرت گشـتـم اینجـا رازجـوی | کـار تــو چــونـسـت آنـجــا، بــازگـوی |
پـیر گفتـش مانده ام حیران و مست | می گزم دایم به دندان پشت دست |
مـا بـسـی در قـعـر این زندان و چـاه | از شـمـا حـیـران تـریـم ایـن جـایـگـاه |
ذره ای از حـــیــرت عــقــبـــی مــرا | بـــیــش از صــد کــوه در دنــیــا مــرا |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج