فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 مرداد 1403

نصرت رحمانی

تصویر تست
تصویر تست

نصرت رحمانی

 زندگینامه

نصرت رحمانی

تاریخ تولد : ۰۱ اسفند ۱۳۰۸
تاریخ وفات : ۲۷ خرداد ۱۳۷۹
حوزه فعالیتشاعرسوابق
فعالیت در رادیو 
مسئول صفحه شعر مجله زن روز
آثارکوچ – ۱۳۳۳ 
کویر –  ۱۳۳۴ 
ترمه –  ۱۳۳۴ 
میعاد در لجن –  ۱۳۳۶ 
حریق باد –  ۱۳۴۹ 
درو 
شمشیر معشوقه قلم 
پیاله دور دگر زد 
در جنگ باد
 نمونه اشعار:

رقصید
پر زد ، رمید
از لب انگشت او پرید
[ سکه ]
گفتم: خط

پروانه ی مسین
پرواز کرد
چرخید ، چرخید
پر پر زنان چکید؛ کف جوی پر لجن.

تابید ، سوخت فضا را نگاهها
بر هم رسید
در هم خزید
در سینه عشق های سوخنه فریاد می کشید:
ـ ای یاس ، ای امید !

آسیمه سر بسوی ” سکه ” تاختیم
از مرز هست و نیست
تا جوی پر لجن
با هم شتافتیم
آنگه نگاه را به تن سکه بافتیم.

پروانه ی مسین
آیینه وار ! بر پا نشسته بود در پهنه ی لجن !
وهر دو روی آن
خط بود
خطی بسوی پوچ ، خطی به مرز هیچ

اندوه لرد بست
در قلبواره اش
و خنده را شیار لبانش مکید و گفت:
ـ پس … نقش شیر ؟
رویید اشک
خاموش گشت، خاموش

گفتم :
ـ کنام شیر لجن زار نیست ، نیست!
خط است و خال
گذرگاه کرم ها
اینجا نه کشتگاه عشق و غرور است
میعادگاه زشتی و پستی ست.

از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.

2

هرگز نمی توان
گل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند 
که در این سیاه قرن
بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندیدن هزار بار
کوچکتر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد

3
مي گفت با غرور
اين چشمھا که ريخته در چشمھاي تو
گرد نگاه را
اين چشمھا که سوخته در اين شکيب تلخ
رنج سياه را
اين چشمھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشمھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
اين چشمھا که شور نشانده به ژرف شوق
اين چشمھا که نغمه نھاده بناي چنگ
از برگھاي سبز که در آبھا دوند
از قطر ه هاي آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لبھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟

من در جواب او
بستم به پاي خسته ي لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دريغ و درد
کو داوري که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روي بي بي چشم سياه تو
تک خال شعر مرا
گويم ، کدام يک ؟
اين چشمھاي تو
اين شعرهاي من 

4
آن شب کدام پير
خشت از خم کهن برداشت
در آن شراب کهنه
چه رازي نهفته بود ؟
انگور آن ز تاک خاک چه رندي شکفته بود
سرمست سوي قبله خود مي شتافتم
وقتي نماز نهادم
ايمان گمشده ام را
در خويش يافتم
جوشيد عشق در خم قلبم
روييد بوسه روي لبانم
انديشه هاي خشک پريشم
غرق شکوفه شد
ديدم که جان شعرم و روح شراب
پروردگار
فرهادوار تيشه گرفتم
در خود بتي شگفت تراشيدم
زان پس
در هر سراب نظر کردم
روييد چشمه اي
و هر کوير به نيم نگاهي
گرديد جنگلي
وقتي به خويش آمدم ، اي واي
شعرم هنوز بوي تو را مي داد
با من چه رفت که ديگر
با شعر و شعور خويش ندارم
پيمان و سازشي
هر واژه اي که کاشتم زان پس
در هر شيار بيت
گل داده است
اما گلي که بوي تو را دارد
در هر کتاب تو مهماني
در هر کنايه نيز تو پنهاني 
آيينه را دگر
باور نمي کنم
در بازتاب نقش تو را باز مي دهد
نه شکل مرا

5

 

دمي درنگ دلم زين شتاب مي‌لرزد
چنان حباب كه بر موج آب مي‌لرزد

به انزواي من آهسته‌تر بيا اي شعر
ز زخمه‌هاي نسيمت رباب مي‌لرزد

غزال من چه شنيدي ز باد اي صياد
درون مردمكت اضطراب مي‌لرزد

بريز جام لبالب ز شعر تر ساقي
به پلك زنده‌ي بيدار خواب مي‌لرزد

كدام مرد به ميدان حريف مي‌طلبد
كه زير پاي سواران ركاب مي‌لرزد

كمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند
چه پهنه‌ايست كه افراسياب مي‌لرزد

چه فتنه خاست كه بر باد داده است ورق
كه دل ز گفتن حرف حساب مي‌لرزد

بهانه بشكن و بنشين ز شب دمي باقي است
به زير خرقه سبوي شراب مي‌لرزد

چه غنچه‌ايست لبانت ‌، چو زنبق وحشي
به چشمه‌سار نگه كن سراب مي‌لرزد

به آفتاب نگويي چه رفت با ما دوش
به كلك خسته‌ي من شعر ناب مي‌لرزد

6
شيرين
سوگلي عشق
بالا بلند
گيسو کمند
از لابلاي جنگل مژگانم
از ماوراي منشورهاي سرشکم
رنگين‌کمان مرمر عريانت
تطهير مي‌کند ، امواج چشمه را

شيرين
جام شرابِ پير
اي طاقه‌ي حرير
اين چشمه‌سار ، راهي دراز بُريده
از شيب تا نشيب پريده
تا مرمر بدنت را در بازوان تشنه کشيده
قلبش با قلب تيشه‌ي فرهاد ، بي‌شکيب تپيده
بنگر به چشمه‌سار
فرياد آتش است
خون خورده تيشه‌اي
با صخره‌هاي سخت به حال نيايش است
زيباييت مدام به حد ستايش است
از قطره تا حباب
از برکه تا سراب
خواهان خواهش است
چون بيستون که زير تيشه‌ي فرهاد
در کار کاهش است

7
پنجره را باز کن که آمدم امشب
مست ز ميخانه هاي شهر سياهم
پنجره را باز کن مگر تو نگفتي :
پنجره گر باز بود چشم براهم ؟
نعره کشيدم که :
آي پنجره وا کن
لب ز لبي وا نشد سوال کند : کيست ؟
پنجره بستست 
آه ، پنجره بستست
هيچ کس در اتاق منتظرم نيست !

7

رها در باد

رهايم ، اي رها در باد
رها از داد و از بيداد
رها در باد

حرفي مانده ته حرفي

غمت كم
جام ديگر ريز
كه شب جاويد جاويد است
و چشم صبحدم در خواب

و من از ريزش باران
به ياد اشك مي افتم
به یاد بارشي پي گير و درد آور
به ياد التجا در اين شب دلگير

من از غم هاي پنهاني
به ياد قصه هاي شاد
و
از سرمستي اين آب آتشناك دانستم
كه هشياري
شب نوش است، نیشی نیست

سرت خوش
جام را درياب

هي !… هشدار
شب است آري ، شبي بيدار
دزد و محتسب در خواب

مي ات بر كف
و بانگ نوش من بر لب
رها در باد

من از فرياد ناهنجار پي بردم سكوتي هست
و در هر حلقه ي زنجير
خواندم راز آزادي

سخن آهسته مي گويي
نمي گويي كه مي مويي

شب نوش است ، نيشي نيست
جامي ريز
جام ديگري

جامی که گیرم من از آن کامی
رها در باد 

8
من خسته نيستم
ديريست خستگي‌ام
تعويض گشته است به درهم‌شکستگي
من خسته نيستم
درهم‌شکسته‌ام
اين خود اميد بزرگي نيست ؟

ن9

شعر ناتمام

نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
نه
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می گویند

او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
نه او با من
نه من با او

10
سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم
شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخم خبر گردد
خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر
به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر
نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه 

11
او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود 

12
همرهم ، هم قصه ام هر سرزمینی دوزخیست
تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه
در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری
بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه
هم رهم پایان هر ره باز راه دیگریست
روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است
جای پای رهرویی بر خک جستم رهرویی
سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است
هم رهم پایان ره باز آغاز رهیست
تا نمیرد لحظه ای کی لحظه ی گردد پدید ؟
 

13
زيباترين
مي خواستم ترا بسرايم
خود را سروده ام
باري حديث عشق تو مي بود در ميان
اما دريغ و درد که پاداش من
خون بود
خون دلمه بسته به مژگان
منصور نيز بر اوج دار
بانگي کشيد : اناالحق
سوخت
خاکستري به چشم جهان کرد
حتي مسيح هم در اوج جلجتا
ياد از تو کرد
زيباترين

نصرت رحماني 

14

آسان گريز من که زدامم رهيد ورفت
از اين دل شکسته ندانم چه ديد ورفت

پيچيدمش به پاي تن خسته را چو خار
چون سيل کند خار وبه صحرا دويد ورفت

گشتم چو آبگينه حبابي به روي آب
بادي شد ووزيد ودلم را دريد ورفت

او مرغ بال بسته ي من بود واي دريغ
با بال بسته از لب بامم پريد ورفت

بردامنش سرشک وبه لب بوسه ريختم
خنديد وگريه کرد وچو آهو رميد ورفت

شعرش به ره نهادم وگفتم که شعر دام
رقصيد روي دامم ودامن کشيد ورفت

بويم نکرد ويک طرف افکند ودور شد
اي باغبان نخواست مرا،از چه چيد ورفت

آري شهاب دلکش شب هاي جاودان
يک دم به شام تيره ي نصرت دميد ورفت

نصرت رحماني 
15

من آبروي عشقم

ليلي
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق
طلب ميكند
من آبروي عشقم
هشدار ، به خاك نريزي

پر كن پياله را
آرامتر بخوان
آواز فاصله هاي نگاه را
در باغ كوچه هاي فرصت و ميعاد

بگشاي بند موي و بيفشان
شب را ميان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب

رمز شبان درد شعر من است
گفتي :
گل در ميان دستت مي پژمرد
گفتم :
خواب
در چشمهايمان به شهادت رسيده است
گفتي كه :
خوبتريني
 

16
اين شعر نيست آتش خاموش معبديست
اين شعر نيست قصه احساس سنگهاست
اين شعر نيست نقش سرابيست در کوير
اين شعر نيست زندگي گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشکم نمي نشست
گر شعر بود از دل سردم نمي رميد
گر شعر بود درد مرا فاش مي نمود
گر شعر بود تيغ به زخمم نمي کشيد
اين شعر نيست لاشه مرديست پاي دار
اين شعر نيست خون شهيديست روي راه
اين شعر نيست رنگ سياهي است در سپيد
اين شعر نيست رنگ سپيديست در سياه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود مي زدودمش
گر شعر بود بر لب ياران سرود بود
گر شعر بود نيمه شبي مي سرودمش

17
سنگفرش

اي سنگفرش راه که شبهاي بي سحر
تک بوسه هاي پاي مرا نوش کرده اي
اي سنگفرش راه که در تلخي سکوت
آواز گامهاي مرا گوش کرده اي
هر رهگذر ز روي تو بگذشت و دور شد
جز من که سالهاست کنار تو مانده ام
بر روي سنگهاي تو با پاي خسته … ، آه
عمري بخيره پيکر خود را کشاندم
اي سنگفرش هيچ در اين تيره شام ژرف
آواز آشناي کسي را شنيده اي؟
در جستجوي او به کجا تن کشم ، دگر
اي سنگفرش گم شده ام را نديده اي ؟

18
همه جا تاريک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بي رنگ
جاي هر بوسه بهر گونه شد زخمي
جاي هر گل ، گوني رسته به هر راهي
نه سرشکي که ببارد ز دل ابري
نه صدايي که برآيد ز ته چاهي
همه جا سينه تهي از عشق
همه جا گريه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جاي من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو ميعادگاه عشاق
چه شد آخر که رميدند از اين خانه
همه جا تاريک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بي رنگ

19
شب است
شبي همه بيداد
به ماه و آب نگه کن
نماز را بشکن 
وروزه را بشکن
پياله را بشکن
شکست را بشکن
شکست نيست شکستن
سکوت را بشکن

شکن
شکن
شکن
پاي کوب بر من و ما
سماع و رقص جنونت ، تبرک است بيا
بيا که آينه از دوري تو گريان است

بيا زراه مترس 
اگر چه در پي هر گام ، چنبر دامي است
و راه ها همه مختومه اند بر سر دار!
بيا به اشک به پيوند، رود باريکي است
سپس به رود به پيوند ، اگر هدف ، دريا ست 

20
واي به شبهايم
ديگر نه کوه مانده نه اندوه
ديگر نه عشق مانده و نه مرگ پر شکوه
ديگر نه بيستوني و نه لذت ستوه
وقتي دلي نمانده براي عشق
با من بگوي
بر فرق خود بکوب گلتاج تيشه را
اينک منم
فرهاد کوهکن
فواره اي بلند
و رنگين کمان خون

نصرت رحماني
 21

اين روزها
اينگونه ام
فرهاد واره اي که تيشه ي خود را