من پر از حس خموشم، به بغل گیر مرا
رام آن اسب چموشم، به بغل گیر مرا
مثل یک آینه افتاد دلم تا که شکست
حال ،پر وصله و جوشم، به بغل گیر مرا
حال خوبیست که پیوسته تماشا کنی ام
ساکت و خالی جوشم ، به بغل گیر مرا
آرزو نیست مرا داشتن اجباری!!!
منشین تا که بکوشم، به بغل گیر مرا
در همین سردی بی روح درخت و دیوار
چون که من قافیه پوشم، به بغل گیر مرا
رام آن اسب چموشم، به بغل گیر مرا
مثل یک آینه افتاد دلم تا که شکست
حال ،پر وصله و جوشم، به بغل گیر مرا
حال خوبیست که پیوسته تماشا کنی ام
ساکت و خالی جوشم ، به بغل گیر مرا
آرزو نیست مرا داشتن اجباری!!!
منشین تا که بکوشم، به بغل گیر مرا
در همین سردی بی روح درخت و دیوار
چون که من قافیه پوشم، به بغل گیر مرا
شاعر نرجس نقابی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو